در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

ذهن شلوغ پلوغ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز دانشجو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاله بابا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بـــــــــــــــارووووووووون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

93/9/3

تاریخ امروزو ببینید... 

تا سال دیگه که بشه4/9/94!!!!!!!!!!!!!!! 

الان میگیم یه سال دیگه !اما چشم بهم بزنی گذشته!مثه الان که 4ماه مونده فقط!! 

این ماه که به ذوق مهمونی های هرهفته که یهویی باهم شده از دوره دوستای مامانم و تولد دخی خاله و پاگشای دخی خاله دیگه و اخر همه سالگرد مادربزرگم و ....بعد هم اختتامیه اش شب یلدا! 

دی ماه هم که به امتحان پایان ترم و ترسش میگذره!! 

از بهمن دیگه روی دور تند عید میوفتیم.... 

 

 

امروز برای خودم نون تازه خریدم نصفشو با پنیر و گردو و چای شیرین--بعد مدتها--خوردم!!دوباره عذاب وجدان این سه کیلو اضافه وزت اومد سراغم!اما اساسی چسبید:))  

 

 

ابگرمکن مون بالاخره کار دستمون داد!!درواقع چکه اش اساسی تر ازین حرفا بودو منبع سوراخ شده بود!!!وای که چه مکافاتی داشت!همسری میگفت دهنم سرویس شد.دیشبم که موقع نصبش بابا هم بود.من دوروز خونه مامان اینا بودم....به هر مصیبتی بود تموم شده و یه خونه جنگ زده مونده برام!خصوصا اشپزخونه اش! 

روزی که بازش کرد همسری تمیز کاری کرد اما دوباره دیشب اوضاع کروکثیف شد! 

توی این هاگیر واگیر خرجی هم گذاشت که از خجالتمون در بیاد! :(((( 

 

 

 

دقت کردید خیابانو و درختا چقدررررررر قشنگ شده؟دیشب  ساعت11 شب که برمیگشتم دلم میخواست بمونم کنار خیابون حسابیییییییییییی لذت ببرم ازین برگ ریزان...عالییییییی بود.ازونجایی هم که گوشیم اسقاطی شده! سعی کردم به ذهنم بسپرم این نقاشی رو....مامورای شهرداری هم که درحال جارو بودن خش ش ش ش خش ش ش ش ....زیر پوستی براشون انرژی فرستادم و خسته نباشید گفنم....زمینا پر برگ بود.... 

امسال قبل اینکه بادو بارونی بیاد حسابی پاییز برام جلب توجه کرد....  

 

 

شنبه یه میانترم دادم که از جو استاد ادم سکته میکرد!!خود امتحان ترسش کمتر بود تا این هیاهوی بچه ها و استاد!!بعد امتحان تخلیه انرژی بودم!به کف رسیده بودم!! 

  

 

جمعه با همسری یه سفر سه ساعته رفتیم و ازمون ازمایشی دادیم!راستش فقط بخاطر بابا که اینقدر بخاطر کار من دچار تنش میشه....والا برای  یه نفر متقاضی و شهر3ساعت اونورتر و صرف ازمایشی بودنش نمیرفتم! 

دوتایی توی جاده کلی بمون خوش گذشت.بعد ازمون من زودتر اومدم توی ماشین بچای ریختم و شروع کردم به خوندن میانرتم شنبه ام که همسری اومد!بش میگم خوش اومدی عزیزم ببین من چه زنی هستم برات...اومدم استقبالت چای هم دم کردم:)))ظهر هم یه اکبر جو.جه توپ زدیم بر بدن!که خیلی چسبید.... 

 

 

شب بقیه شو میخواستم بریزم برای همسری که ببره برای ناهارش!دوتا ظرف عوض کردم اخرشم از بوش داشتم دیوانه میشدم!گفتم همسری جانم اگه بگم این بوی خوش داره منو از هوش میبره نمیخندی بم؟گفت نه جانم گرم کن بخور که میدونم اگه نخوری فردا مجبوریم دوباره این سه ساعت راهو  بریم!!!!!!!:))))))))))) 

جمعه شب آغو این چیک چیک ابگرمکن خلاص شده بودیم ازش چون خاموشش کردیم!نشسته بودیم که یهو پااااق ترموکوپل شومینه خراب شد!و تسک تسک لرزیدیم!قصد میوه خوردن کردیم که چیک چیک ازیر سینک اب ریخت!!بیخیالش یدیم و رفتیم مسواک بزنیم کپه بزاریم:)) یهو لامپ دستشویی کنفیکون شد!اینجا بود که هرو هر خندیدم و همسری گفت اطلسی مجبوری از فردا بری روی دور جذب مثبت هااااا گفته باشم!!خلاصه بعد خرج حسابی سرویس ماشین و جلو بندیش برای سفر رسیدیم به ابگرمکن و  این دور ختم بشه صلوات:))

 

کلی حرف داشتم یادم رفته!