در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

دوتا مهمونیم به خوبی و خوشی تموم شد...و دیشب ظرفهارو جمع کردم و از امشب باید کتابهای پایان ترم رو بچینم روی میز:))


میوه اوردم و پوست کردم خوردیم و همسری برام مقاله رو ترجمه میکرد و منم قسمت های تخصصیشو میگفتم.

بعدش سالاد خوردیم...از وقتی رژیم رو شروع کردم و سالاد و میوه توی برنامم زیاده دکتر هم برای معده  ام دو هفته حذف کرده اینارو!حالا من چه کنم؟:)

یکم روی برنامه سفر کار کردیم  و ایمیل کردیم برای دایی فرنام.


هوای خنک خوبی شده...باد و بارون هاش بهاری و لذت بخشه.


روزها تند میگذرن...خدایا شکرت.


یادم رفت چی میخواستم بگم من شرمنده:دی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمون داری

خانم دکتر مهربون با حوصله تمام به حرفهام گوش داد آزمایشهامو چک کرد.برام ویتامین دی تزریق و کپسول تجویز کرد.برای معده ام یه دوره قرص تجویز کرد...یه سری پرهیزی ها از جمله استرس و پرهیز غذایی داد...

اخرشم گفت ببخشید معطل شدید توی مطب!جلوی پامون بلند شد!خیلی وقت بود دکتر غیر پولکی ندیده بودم و برای هر مریض وقت میزاشت

ساعت7 که رسیدیم مطب گفت یه ساعتی طول میکشه!ما هم رفتیم خریدهای سوپری مونو کردیم و قاب گوشیمو عوض کردم.خوشبختانه بعد 3 ماه نه نگفت!

امشب دوست فرنام شام مهمون ماست.بنا به تذکر همسری قصد دارم ساده بگیریم...لازانیا و کیک مرغ و مافین سبزیجات.سالاد و دسر ساده. برعکس خونه اونا که 4-5 مدل غذای خورشتی و ....بود.خودمم اینطوری راحت ترم والا.

فردا ظهر هم پدربزرگم میاد.میخوام کباب ماهیتابه ای و سبزیجات بزارم.

از اول سال 93 نمیدونم چی شد که برعکس 2سال قبل خونه داریم خیلی مهمون داشتم.هم عصرونه هم شام و ناهاری!حساب کردم دیدم متوسط هرماه یه مهمون شام یا ناهاری داشتم!برعکس دوسال قبلش که کلا 4-5بار بوده!

این نشون میده من دارم بزرگ فامیل میشم؟!:))



ظهر برم خونه کلی کار دارم برای شب! نظافت با همسری پخت و پز با من...

مثبت پلیز

واقعا این قدرت جذب و فکر چه کارا که نمیکنه!!

دوروز پیش هوا ابری و نم نم بارون بود!موقعی که از پارکینگ اومدم بیرون با خودم گفتم ارون هواهاست که اگر ماشین نداشتم پیاده روی میکردم!!

عاقا این چه فکر نحسی بود که از سرم گذشت؟!:))   هیچی دیگه امروز دیده شد که بعلت گیجی همسایه مامان اینا و قفل کردن در پارکینگ بنده پیاده گز کردم شرکت!فقط یکمی توی اون هوای بارونی و ضل گرمای امروز تفاوت قابل توجهی بود!!:))))

ماشین توی خونه استراحت کنه بنده کلاسمم برم عصر میرم دنبالش!!از فکرم پرسیدم به روح اعتقاد داری؟!

 

دوهفته پیش از کنترل نامحسوس اتوبان و دوربینا که رد شدم گفتم خداروشکر منو تاحالا جریمه نکردن!!

همون شد که ظهر عجله ای رسیدم دانشگاه.از کلاس گذشته بود و به عنوان جریمه هفته بعد شیرینی  که خریدم هیچی! همون روزم توی پیاده رو جریمم کردن!!3 ربع پارک کردم برم سر کلاس تا بعد بیام جابجاش کنم!!! فک کنم این دفعه اولی فکرم به عمه محترمش پشتش گرم بود!!!!

 

 

حالا موندم این فکر من که لحظه ای اینقدر سریع جذب میکنه!اگه مداوم باشه چه میکنه؟!

نتیجه گیری مثبت قضیه این باشه که مثبت بیاندیشیم و مثبت و مثبت!  غیر از تاریخای خاص که مجازه ادم L(   بقیش و باید و باید و صدتا باید که فقط به خوبی ها فکر کنیم!!

این مدت....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من میخوام برگردم به نوشتن با توضیحات و جزئیات و احساساتم...مثه قبل...

اما رمزم رو عوض خواهم کرد....

بعد از دوهفته کاری فورس و پیچیده و پر استرس و البته بسیار متفاوت با روتین هرروزه تصمیم دارم صبح دیرتر بیام ساعت راس 7 زنگ میزنه... و من که میدونم قرار نیس زود برم خواب از سرم میپره!!

و نور از لای کرکره پنجره اتاق میزنه توی چشمم...خونه مامانم...دیشب همسری شرکت بوده.حس خوبیه خونه مامان بابا بیدار شدن...و ساندویچ مامان و بیار یو بابا بت خرما بده با پای...

هنوز بدنم کوفته ست اما ذهنم تا حدی ازاد شد ازین کاری که یک سال منتظرش بودیم...و تموم شد به سلامتی همراه با تقدیدر و تشکر و لوح و احتمالا پاداش که خدا وکیلی منتظرش نیستم...مدیرم به اندازه کافی لطف داشته!


از حقوق فروردینم راضیم به نسبت!:)) و زدم تو کار پس انداز شدیــــــــــد!

بلیط خریداری شد....و با کارکرده ها بدنبال یه برنامه سفر هستیم که حتی ساعت هاشم مشخص باشه...


لیست مینویسم...از دیدنی ها...از بردنی ها...از خریدنی ها....از خوردنی ها....


روز پدر هم شنبه تعطیلی خوبی داره...یه پشتی طبی باراد برای بابا و یه ادکلن شریکی با خ ش برای پدر شوهر خریدیم...


از نوشتن دور شدم...خیلی حرفها توی ذهنم هست.اما به محض شروع یادم میره!!