همکار خیلی قدیمی اومد خونمون...از همه چی صحبت کردیم...همونجا یه جرقه زد به ذهنم!
که اگر من ازین چرت و پرتا سلامتیم به خطر بیوفته!مادام جوابگوهه؟نه اصلا برفرضم باشه؟مشکلی حل میشه؟بازم دردو غصش ماله خودمه!پس چرا دردسر درست کنم!یه به جهنم از ته دلم گفتم !:)) خدایا خودت میدونی ته دلم جریان چیه...بقیه هم مهم نیستن!
نهایتشم من یه غریبم دیگه!خوب میرم توی مهمونی هاشونو مثه یه غریبه از دورهمی لذت میبرم همین!
بعدشم همسری اومد و یه کله12 ساعت خوابیدیم تا خود صبح!!!!!!!! فقط شنیدم نصفه شب در یخچال باز شد و خش خش اومد!صبح دیدم چیپس و ابمیوه خورده طفلی:))
امروز یکم سطح انرزیم بالاتره و میخوام ظهر برم خونه مامانم و شب هم همگی با خاله ها بریم بیرون و انرزی سیو کنم برای فردا:))
یه چیزی که توی سفر برام درس شد و میخوام بکار ببندمش اینه:
کنار گذاشتن رودربایسی ها! همه اول خودشونو میدیدن!و کسی ازینکه یه نفر اول مصلحت خودشو - بدون ضرر رسوندن به بقیه البته- در نظر بگیره برای حتی یه بله و خیر ساده گفتن! بد نمیدونس! میخوام بیشتر خودم باشم!