در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

دنیای آرزو3

چند ساعتی روی مطالبش کار کرد تا دست پر بره پیش استاد.

صبح روز بعد رسید...دختر دلش می خواست زودتر بدونه برنامه اش چیه؟اول وقت یا تا اخر وقت صبر؟کی میره دفتر استاد؟

قرار بود پیام بده و استاد ساعت حضورش رو بگه.7 صبح زود بود برای اسمس.تا هفت و نیم صبر کرد!

دوش گرفت با ارامش اماده شد.

دختر: سلام آقای دکتر روز بخیر.فلانی هستم.چه ساعتی برای کارم خدمت برسم امروز؟

صبر کرد صبر کرد قهوه اش رو خورد...صبر کرد.خبری نشد.

مجبور شد راه بیوفته سمت محل کارش.توی مسیر قصد تلفن کردن رو داشت.اما دید بهتر که در انتظار شیرین بمونه.

فکر میکرد با معرفت استاد و  احترامش ممکنه راه تحصیلش عوض بشه.توی تصمیم مرددش مصمم بشه!و راهشو پیدا کنه.

همسرش هم توی خونه امیدوارش میکرد! که راهت درسته.فک کن به روز موفقیت.

توی مسیر آهنگ های ابی رو گوش می داد....

"حرفی بزن که توو زیرو بم صدات
حرف نگفته ی چشماتو بشنوم
فرقی نمیکنه که چی میخوای بگی
فقط بگو بذار صداتو بشنوم"

رسید محل کارش.

بالاخره دل رو به دریا زد.

دختر: سلام آقای دکتر صبحتون بخیر

استاد: سلام دخترم صبح تو هم بخیر جانم بفرمایید؟

دختر: ببخشید مزاحمتون شدم استاد اسمس دادم ظاهرا نرسیده میخواستم ببینم کی بیام امروز؟

استاد: اهان ببخشید عزیزم توی ماشین هستم ندیدم هنوز.من کاری دارم...

دختر دلش هری ریخت که نکنه امروز رو کنسل کنه؟

استاد ادامه داد: تا 9و نیم میرسم دانشگاه تو کجایی الان؟

دختر: من نزدیکم هروقت شما بگید میتونم بیام؟

استاد: من تا 11 و نیم هستم اگر میتونی صبر کن وگرنه ببخشید دخترم 11 و نیم بیا؟

دختر: نه اقای دکتر  نه و نیم میرسم خدمتتون.مشکلی نیست؟

استاد: نه چه مشکلی من در خدمتم بیا.

دختر : مرسی استاد خداحافظ

استاد: قربونت برم.خداحافظ دخترم.


دختر قطع کرد.برگشت پشت میزش.لبخند به لب...سعی میکرد روی کارش تمرکز کنه تا نه و نیم بشه.

صدای استاد و خداحافظیشو توی ذهن مرور میکرد.



ادامه دارد...


پی نوشت: یاد داستان پس . ت چی   از چی . ستا ی ث ربی افتادم!

پی نوشت 2: دنبال عنوانی برای داستان می گردم.عاشقی درست نیس...دختر عاشق همسرشه...


نظرات 1 + ارسال نظر
فرناز سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:03 ب.ظ

این حس فقط تا وقتی شیرینه که تا همین حد نگه داشته بشه. بیشترش میشه حساسیت برای همسر دختر و همسر استاد. البته اگه دختر از یه خانواده اصیل باشه و درست بزرگ شده باشه حتما میتونه مرز احساساتشو برای خودش روشن کنه. به نظر منم عاشقی مناسب نیست. یه حس دیگست که اسم نداره!!! به هرحال خود نویسنده باید برای قصه اسم بذاره

موافقم اسمی نداره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد