در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

دنیای آرزو4

ساعت نه و نیم نشده دختر خودشو رسوند به دفتر استاد.منشی گفت زود اومدی ده به بعد میاد دکتر!

دختر خندید گفت جدی؟گفتن نه و نیم خودشون!اما  دختر میدونست که انتظار توی دفتر بهتره!

سر خودشو با مرور حرف ها و مطالبش گرم کرد اما لبخند به لب و بی تمرکز فقط نشسته بود!در واقع حواسش توی نت هاش نبود.

قبل ده استاد رسید.سلامی کرد و وارد شد.صداش دختر رو به وجد آورد...

موقع باز کردن قفل در اتاقش با نگاه پرسان پشت سرشو نگاه کرد و دختر رو دید...خندید .

دختر صبر کرد تا استاد خودش صدا کنه انگار حالا که از امدن استاد مطمئن شده بود میخواست انتظار رو طولانی تر کنه...

منشی اومد بیرون و گفت خانم فلانی بفرمایید داخل.

دختر رو به منشی با صدای آرام گفت توروخدا کسی نیاد داخل تا کارم تموم شه شما که میدونید من چندروزه میرم میام...دلش میخواست با خیال راحت و بدون مزاحمت کسی کارش رو استاد بررسی کنه.

دختر با امید و لبخند وارد شد.

جلوی پای دختر بلند شد سلامی کرد و با نگاه به ساعت دیواری  عذرخواهی کرد که دیر کرده!چون جایی گیر کرده و معطلش کردن .اشاره کرد به صندلی که دختر بشینه:  بفرمایید دخترم

این فیگور استاد رو خیلی محترمانه میدونست و توی ذهنش حک شده بود.

دختر: خواهش میکنم استاد ، آخه شما خیلی فعالید.

استاد: نه بابا فعال کجا بود...

دختر مطالبش رو روی میز چید و استاد کاغذ های روی میزشو مرتب کرد.

موبایل دختر زنگ زد. سریع سایلنت کرد و استاد هرچی گفت دخترم جواب بده اشکالی نداره چرا خودتو اذیت میکنی؟  دختر عذرخواهی کرد و گفت نه مهم نیست استاد.

استاد: خوب بگو دخترم گوش میدم.

دختر مطالبش رو عنوان کرد.از سرچ ها و مقاله هایی که خونده بود  گفت و استاد هم شنید و توضیح داد و مواردی رو باهم اصلاح کردن و استاد با لبخند گفت مطالب خوبی رو داری بررسی میکنی  آفرین کارت متفاوت خواهد شد و در سطحی بالا.

دختر: مرسی استاد.

اضافه کرد که: قصد دارم مقاله نهایی رو هم روی این ابعاد جدید مانور بدم...

استاد با رضایت سری تکان داد و  گفت خیلی عالیه ادامه بده.بله تومیتونی.

تلفن دفتر زنگ زد و استاد گفت چند دقیقه دیگه تموم میشه بعد بیان داخل.

دختر تمرکزش از بین رفت و فکر کرد که الان استاد میخواد زودتر صحبت رو تموم کنه! تو دلش گفت اگر استاد همون نه و نیم اومده بود نیم ساعت بیشتر از حرف های استاد استفاده میکرد.کاش این پانزده دقیقه ، یک ساعت و پانزده دقیقه میشد...

دختر دوست داشت استاد بیشتر حرف بزنه!چون وقتی حرف میزد تو بحر استادی میرفت و از پنجره آسمون رو نگاه میکرد ودختر با خیال راحت به صورت و صدای استاد توجه میکرد ! حتی نگاهی انداخت به پلیور جدید استاد! اما وقتی دختر صحبت میکرد استاد بقدری توی چشمان دختر دقیق میشد که رشته کلام از دستش در میرفت.

استاد شاخص هایی که دختر استخراج کرده بود رو شمارش کرد و گفت از نظر آماری اشتباهی کردی اره؟نباید تعداد از نصف بیشتر باشه!52 رو ازش 19 تا کم کنی چند میشه؟

دختر تمرکز حتی این تفریق ساده رو نداشت...

دختر: نه استاد توی جمع و تفریقم مطمئنم با اکسل و فرمول کار کردم دستی نبوده!

استاد خندید و گفت الان نگاه میکنم دخترم.شمارش کرد و اعداد رو چک کرد.و گفت آهان ببین اینجا اشتباه کردی! کدوم گوشتو بکشم دختر خوب؟

دختر: هردوشو استاد...و خنده ای کرد.

استاد: گفت نه دختر به این نازی رو باید نازش کرد چرا گوششو بکشیم؟

دختر: لطف دارین استاد.این اشتباه نبود طبق صحبت خودتون با اختلاف کمی از میانگین رو هم جزئی از شاخص های برترقبول کردم .

استاد: نه درست میگی.اوکی هست دخترم.


دختر اصلا دوست نداشت یه بی دقتی کوچک یا اشتباه سهوی دید استاد رو به دختر عوض کنه و فکر کنه بی توجه به کارش شده!

استاد توضیح داد که برای یک بعد باید چند شاخص رو نسبت بده مثال زد که:

استاد: مثلا میگیم خانم فلانی خانم خوبی هست.این خوب بودن رو با شاخص هایی توی ظاهرش رفتارش آداب اجتماعیش  میگیم.

دختر دلش غنج رفت از مثال دکتر...

بحث رو به اتمام بود و دختر با مکث و ارامش برگه هاشو جمع میکرد و استاد گفت خوب پس اینارو انجام بده باز بیار که صحبت کنیم در موردش.

دختر برگه تبلیغاتی از یک فردی نشون  دادو پرسید شما فلانی رو میشناسید/؟

استاد: بله قبلا استاد اینجا بودن اما خیلی از نظر علمی در سطح بالایی نبود و دیگه بش درس ندادیم.رشته اش ایکس بود.چطور مگه؟

دختر با چشمانی نگرانی پرسید : نگید استاد! رشته ایکس همینه که بمن میگید دکتری انتخاب کنم...اگر سطحش قابل قبول نیس که...

سرشو تکون داد و منتظر تکمیل حرفش از طرف استاد شد!

استاد: نه دخترم شما رو که حتما جذب میکنیم پیش خودمون ! اون آقا بیشتر اهل لابی بود.شما سطح علمیت بالاتر از این حرف هاست.

دختر: ممنونم استاد همیشه بمن لطف دارید.

دوست داشت بگه شما بمب انرژی مثبت هستید و روزم و می سازید ...اما هنوز نمی تونست.

دختر دلش نمیخواست قبول کنه که استاد حواسش رفته به میهمانان پشت در...و باید زودتر خداحافظی کنه.


بلند شد و استاد هم بلند شد.

دختر: خواهش میکنم استاد شما بفرمایید خجالتم ندید.

استاد همینطور که دستشو به نشانه بفرمایید سمت در میبرد پشت سر دختر قدم برداشت و گفت: نه دخترم این چه حرفیه.

دختر دوباره  ایستاد و خواهش کرد.

اسناد: دخترم هم بدرقه تو میام و هم  استقبال میمهمانم.راحت باش.


دختر تشکر کرد و از در خارج شد.حواسش را جمع کرده بود تا حرف ها و چهره استاد و بخاطر بسپاره!

خداحافظ.


صدای استاد اومد که گفت: به به سلام آقای مهندس خوش آمدید بفرمایید داخل.


تمام شد امروز!

دختر فکر کرد کاش بجای این اقای مهندس دوباره میتونست بره داخل.کاش می نشست همونجا و کارش و تکمیل میکرد و دوباره یه ساعت دیگه باهم صحبت میکردند.کاش منبعد صدای استاد رو ضبط  کنه...آخ حیف!کاش ضبط کرده بود!


یادش آمد که تا همین هفته قبل یک ماه بین رفتن هایش و مشورت هایش با استاد فاصله می افتاد...اما الان یک ساعت را هم طولانی میدید...ناراحت زمانی که از دست رفته بود و فکر تعطیلی پنجشنبه و جمعه دانشگاه بود...

خودش اسمی برای این احترام و حسش به استاد نداشت و فقط میگفت استاد خیلی با شخصیت و محترم هست و تحسینش میکنم.



کمی توی دفتر این پا و اون پا کرد و دیگه دلیلی برای موندن نداشت!پله هارو پایین آمد.یکی از دوستانش را دید.ایستاد به حرف زدن.کمی نشستند.از کارهاشون برای هم گفتند و دختر حس کرد دلش می خواد کمی تنها صحبت های استاد رو مرور کند با خودش...خداحافظی کرد و برگشت محل کارش.

فکر میکند که خوب همه چی عادی هست...حرف غیرمعمولی نزدند.استاد همچنان نگاه محترمانه ای دارد و کاری یا حرفی نزده که شخصیت استاد و دختر را خدشه دار کند.صحبت ها عادی است.


همه سعی  و تلاش اش را میکرد تا تمرکز کند...تلاش ، تلاش


امیدوارانه ساعت حضور استاد را برای روز چهارشنبه توی گوشی اش چک کرد...





پی نوشت: اسم داستان رو میشه شما پیشنهاد بدین؟

بین نوشتاری و گفتاری نوشتن مونده ام...هردوشو دوست دارم اما اگر بخوام خیلی برم توی بحرش از اصل داستان دور میشم...

نظرات 2 + ارسال نظر
فرناز شنبه 19 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:26 ق.ظ

زود باش اصل قصه رو بگو من دوسش دارم

عزیزم...اصلشو نوشتم و تمام

خاطره شنبه 19 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:22 ق.ظ

سلام اطلسی جان من از خواننده های خاموشت هستم مدتیه که هر روز بهت سر میزنم و می خونمت داستانی که نوشتی خیلی جالبه بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم

ممنونم عزیزم ببخشید که نتونستم ادامش بشدم...حسم غالب شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد