در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

دنیای آرزو5

دختر مونده بود...واقعا گیر کرده بود...از طرفی حس های متناقضش از طرفی  استاد...نمره اش...اینده کاریش...دنیای ارزوش...همسرش...مهمتر از همه اینا طبعش...

فکر کرد اون روزی که به همسرشم جواب مثبت داده بود فکر کرده بود یه رابطه کوتاه مدت چند ماهه...دوست میشن...دلش میواست تجربه کنه!تو اوج جوونی.اما حالا همسرش عزیزترین همدمش بود...فکرشم نمیکرد به اینجا برسه اون رابطه و دوستی...

میترسید نکنه این هم همون بشه...

میترسید نکنه استاد داره امتحانش میکنه

میترسید نکنه اصلا استاد میخواد ببینه اهلش هست یا نه؟

از طرفی محبوبیت استاد و احترامش زبانزد خاص و عام بود...

باورش نمیشد استاد فکر بدی داشته باشه

دلش میخواست بگه استاد بشو یک برادر حامی برام....بشو یک استاد مهربون...بشو انگیزه دانشگاه اومدنم...

اما ازم نخواه که...

دوروز باهم اسمسی و تلگرامی  صحبت کردن...

دختر گفت که نمیخوام ازم دلگیر بشید اما شما برای من همیشه یک استاد با دانش و اطلاعات بالا.با شخصیت و تمام و کمال بودین...شما جایگاه بالایی دارید...

پرسید متوجه منظورم هستید؟

استاد: بله دخترم! پس فقط یک استاد خوب میمونم برات.

دختر مردد نبود اما نمیتونست مستقیم نه بگه!اصلا نه گفتن رو یاد نگرفته بود...

استاد گفته بود متوجه هس و همیشه همون احترام قبلی رو براش قائل خواهد بود.


تیکه کلام های استاد رو دوست داشت...براش قوت قلب بود...


گفته بود در کمال وقار و سنگینی احساس میکنم شیطنت پنهانی داری

دختر: نه والا من ارومم و مظلوم.تا شیطنت رو چی معنی کنیم

استاد:پدرسوخته



در نهایت استاد گفته بود : باشه قبول

دختر تشکر کرد.

اما دیگه اون ارامش و تمرکزی که میرفت توی دفترش رو نداشت. و اینو استاد فهمید...گفته حواست کجاس دخترم؟

بیا این چای رو بخور اروم میشی.من ارومم.همیشه ارومم.


دختر گفت که نگران برخورد امروزشون بوده بعد از صحبت های اسمسی شون.

اما استاد گفت نه نگران نباش همه چی عادیه...


در نهایت  استاد پرسید: کی میشه این فرم های جذب برای دختر رو نمره بده...





پی نوشت: تمرکز درستی نداشتم برای تموم کردن داستان.ببخشید که نشد ادامه اش بدم....نتونستم.

پی نوشت2: دختر همون اطلسی هس...که شوک شده.

پی نوشت:سعی میکنم به روال عادی برگردم من خیلی هنووووز با این استاد محترم کار دارم...

نظرات 6 + ارسال نظر
آبانا شنبه 19 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:25 ب.ظ http://abanac.blogsky.com

سلام. اخرین مطلب که این پست باشه هیچ چیز مورد داری نداشت و اصلا نفهمیدم چرا به قضیه مشکوکی! تا رسیدم به قسمت اول ماجرا... دوزاریم افتاد....
عجیبه و جالبه که دقیقا من هم در همین مسیله گیر کردم.

جدی؟چه کردی تو؟تصمیمت؟

فرناز شنبه 19 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:50 ب.ظ

ای بابا نصفشو که سانسور کردی! حدس میزدم خودت باشی ولی مطمئن بودم از پسش برمیای. اینجور احساسات و آدمایی که خیلی قابل احترام و دوست داشتنی هستن تو زندگی پیش میان ولی طرز برخورد خود آدم و کنترل احساساتشه که مشخص میکنه چجوری تربیت شده و چه شخصیتی داره
راستی خودت اینستا نداری؟

دقیقا ادم قابل احترامیه برام همین...حالا از طرف اون ابراز خاصی بوده من کاری ندارم.
دارم اما خیلی اکتیو نیست

سارا- آغاز راهی دیگر یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:48 ق.ظ http://man-to-mishavimma.persianblog.ir/

تازه دیشب یه اسم برای این نوشته هات پیدا کرده بودم که امرزو اومدم دیدم اسمش انتخاب شده و واقعاً هم با مسماست ...
از همون خط چندم قسمت اولش متوجه شدم اون دختر اطلسی هستش ...
الان به کجا رسیده این جریان؟!
متوجه نشدم کی به تلگرام و اس ام اس رسید که؟!
همسریت در جریانه؟!
خودت الان حست چیه؟!
میدونم که تکلیفت با خودت و دلت مشخصه ولی چیزایی هست که نمیزاره با صراحت برخورد کنی ...
من فکر میکنم این حس استاد فوق العاده بودن اینجا زیاد قابل بحث نیست ...
چون توی هر رشته ای تنها یه غول و همه چی تمام وجود نداره و قطعاً بهتر و بالاتر از ایشون هم وجود داره ...
حس میکنم وعده و قول هاش برای همکاری جذبت داره شما رو پشت سرش میکشونه ...
حواست باشه اطلسی جان ... از اینطور موارد کم برای بقیه پیش نیومده ...
مواظب باش در صداقت بیان و وعده وعیدهاش ...
مخصوصاً الان که برای جذب داشتن دکترا یه شرط شده و در خوش بینانه ترین حالت دانشجوی ترم های بالای دکترا ...
موفق و شاد باشی دختر خوب ...
مواظب داشته هات باش که آرزوی خیلی هاست ...

چه اسمی؟
کل سرو تهش ده روز بود . دوروز اسمس شد.در حد یه ساعت...
نه والا منم نگفتم فیلسوفه گفتم توی یونی تکه...
الان نگفته بیا جذب شو که:))) پیشنهاد دکتری خوندن داده و بعد هم در سالهای اتی...اگر شرایط باشه...
مرسی عزیزممم
در مورد حسم هم باید بگم تموم شد و باخودم کنار اومدم که نوشتمش...تموم شد...
همسرم کم و بیش در جریانه.

سارا- آغاز راهی دیگر یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:49 ق.ظ http://man-to-mishavimma.persianblog.ir/

از حرفهام نرنج ولی حس کردم اول صبحی باید اینها رو بگم ...
چون توی محیط دانشگاه هستم و با هیئت علمی ها هم همکارم اینو میگم ...
شاد باشی ...

نه عزیزم چرا برنجم...فقط دلم نمی خواد قضاوت بشم

خاطره دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:39 ق.ظ

اطلسی جان من الان داستان رو خوندم خیلی گیج شدم

خودمم والا گیج بودم

سارا- آغاز راهی دیگر شنبه 26 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:20 ق.ظ http://man-to-mishavimma.persianblog.ir/

اصلا و اصلاً قضاوتت نکردم اطلسی .جان ... چون حداقل ما خواننده های چند سالت از زندگیت و عشق و علاقت تا حدودی و در حد نوشته هات باخبریم ...
این جریان برای هر کسی ممکنه پیش بیاد حتی من !!!!!!! تو محیط کار !!!!!! با همکار !!!!!!!!!
مهم نوع برخورده و من مطمئن بودم که بهترین و درست ترین راهو انتخاب میکنی ... اگرم حرفی زدم در حد آلارم و هشدارهایی بود که توی دور و اطرافم دیدم ...
شما اگر صادق نبودی یا مسئله خاصی بود مطمئن باش هیچ وقت بیان نمی کردی ... و در آخر هم نمی گفتی که اون دختر اطلسی هستش ...
شاد باشی و موفق...

ممنونمممم عزیزم که درکم کردی و متوجه حرفم شدی مرسی سارا جونمممم دوست دارم
متوجه ام چی میگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد