در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

خبرای خوب

کلی نوشته بودم همش پرید نامرررد

من خوبم!هم عقلم هم احساسام حالشون خوبه!


خبر خوب اینکه استادم گفته اسفند بت کد دفاع میدم و ایشالا بتونم قبل عید جمعش کنم!والا اونور سال در اولین فرصت!


برای خودم جایزه یه لیوان چای سبز خوشگل خریدم:)


یعنی هروقت استادمو میبینم خداروشکر میکنم که همچین ادمی سر راه من قرار گرفت برای امتحانم...


جمعه رو با همسری حسابی خوش گذروندیم و هی به گل بیستمم نگاه کردم و خداروشکر کردم! شب که بیخوابی زده بود به سرم همش فکر میکردم همسری سه روز میره و کلا4 روز همو نمیبینیم اما چقدر دلم تنگ میشه...داشتم میرسیدم به اشک فشانی که زدم زیر کاسه کوزه خودم گفتم بگیر بخواب دختر جان مگه دفعه اوله؟:))

وزنم رسیده به 59 و این عدد رو از سال90 عروسیم ندیده بودم دیگه:))

دیگه باید یه رژیم بگیرم برای تثبیت وزنم.

دندونای پایینم رو هم ارتودنسی کرد دکتر و یه دوروزی غذای نجویده و رقیق قورت دادم:((


به داییم عینک سفارش دادم بیاره و یه خوشششششگلشه و خریده و کلیییی ذوقشو دارم...

اومدم موهامو رنگساژ کنم هایلایتاش بره!بعد که زدم به سرم دیدم ای وای تاریخش گذشته رنگه!!هیچی دیگه سریعا شستم که موهام دسته دسته نیاد توی دستم:)) اما خوب کمی بهتر شد!




بخاطر دل همسری گفتم بلیط بخرم و بریم عروسی تهران رو...به پیشنهاد مادام و علی رغم میل باطنیم برای اینکه رفت رو با ماشین اونا بریم و اینکه هزینمون کمتر بشه---الان واقــــــــــــــــــعا توی شرایطی نیستیم که بخایم برای یه عروسی معمولی توی خونه! هزینه دو طرف بلیط هواپیما و کادو و اینا بدیم!اونم کسی که سالی یبار میبینمش---  اما همینکه بلیط رو خریدیم از فرداش حرف و حدیث ها شروع شد که ماشینمون برای جاده خوب نیس!اونجا خونه کی بریم؟خواهر داماد خونش کوچیکه اون یکی خواهرشم شلوغ میشه خونش!یعنی اگر بلیطم چارتری نبود صد درصد در اولین فرصت و قدم کنسلش میکردم! واقعا به بعضیا احترام زیادی گذاشتن نیومده هییییییییییچ وقت!

بالاخره یه مانتو شلوار اداری یافتم...تخمشو ملخ خورده بود...اونی که میخواستم نشد اما الان ظاهرا فصلش نبود!

اما چون الان سایزم 38 هست و 40 خیلی گشاده! و اداره هم که بینابین میپوشم بردم یکم برام آزادش کنن...

نامزدی پسر دایی فرنام هم دعوت شدیم و موندم که بریم یا نه...اگه اینجا بود باسر میرفتم اما باز دودوتا چهار تا کردنم برای کسانیی که خیلی برات ارزش قایل نیستن اومده سراغم!

مشکل مرخصی و مابقی ماجرا ها...

هردو مقالم پذیرش شد و ایشالا هفته اینده دوروزی میرم تهران...

شده یا جای من یا جای همسری:)) اول هفته همسری میره وسط هفته من!تهران باهم بای بای میکنیم:))


اسانسور خونه هم به بهره برداری نرسیده و روبان افتتاحیه اش معلوم نیس کی بریده بشه!

خبر خوبمم اینه که داییم عید میان ایران و از حالا همه فامیل در حال برنامه ریزی هستیم!

روزا میگذرن...گاهی سخت.گاهی بلاتکلیف .گاهی اروم و بیکار... عمره که میگذره!


از حالا باید بچسبم به کارای پایان نامه ام...خیلی  معطل  کارای اماری شدم!اخرشم مجبورم ببرم بیرون:(

خودمو بیشتر دوست می دارم!

روز پنجشنبه رو مرخصی گرفتم تا هم کمی استراحت کنم و از هیاهوی محیط کار دور باشم هم بیشتر مطالعه کنم...

هنوز هم گاهی دلم آشوب میشه اما درمان میشه!

صبح با دل و خیال اسوده ساعت9 بیدار شدم!

دیدم گوشیم سایلنت بوده و از طرف استادم اسمسی اومدم بقول خودش در قالب چارچوب تعیین شده:

سلام.برای آزمون که با انگیزه مطالعه میکنید؟

من: سلام بله.همه تلاشمو میکنم امرزو هم مرخصی هستم

دکتر: بسیار عالی موفق باشید

من: تشکر

دکتر: زنده باشی

صبحانه مختصری خوردم...چای سبز توی قوری مخصوصم با هل و دارچین دم کردم و گذاشتم کنار دستم...

شروع کردم به خوندن تست ها.با دوستم صحبت کردم...با مامان.

ساعت3 مجبور شدم برم شرکت.جلسه ای بود که باید پرسشنامه هامو پخش میکردم...بارون و برف قاطی از اسمون میومد و حال منو خوب میکرد.

قبل7 برگشتم خونه.خواستم به خودم روحیه بدم!

لاک زدم...و نشستم به خوندن دوباره.

به همسری میگم ادم و سگ بگیره جو نگیره!جریان منه:))

بوی نرگس و چای سبز با عطر دارچین...منو یاد همین هفته خوندنم میندازه...

دیگه باید امیدوار بشینم  و جذب کنم...

شب استرسی داشتم که دیر خوابیدم و تا صبح چندین بار بیدار شدم...

روز بعد هم بخاطر برف همسری منو رسوند ازمون...

مسلط نبودم به مباحث اما شرایط بد محیط ازمون روی اعصابم بود...گذشت.

خدایا به امید تو...


این روزها بیشتر خودمو سعی میکنم دوست داشته باشم...اول باید خودمو دوست داشته باشم ...

روزهایی که به خودم توجه میکنم حال بهتری دارم...یه دسته بزرگ نرگس برای خودم خریدم و چند روزی از دیدن و بو کشیدنش لذت بردم...


پایان نامه ام نیاز به زمان داره تا پیش بره...مقاله هام و امروز باید تموم کنم و بفرستم ایشالا...کارهای شرکت رو سرو سامون بدم ...کلی کار پیگیریهایی  دارم که روی هواست...


پی نوشت: اهنگ روز معرفی میکنم بتون!اهنگی که صبحها بعد اسنوز زدن گوشیم چندبار با چشمای بسته گوش میدم و باعث میشه زودتر بیدار بشم...ت. و ی آینه. از م . هر .ان آت.ش

گوش بدید با هندزفری تا اون ریزه کاری های صداشو موزیک و بشنوید!



تو آیینه یکی هست که بعد تو با سکوتای من زندگی می کنه
پر از التماسه نگاهش هنوز

هنوزم داره بچگی می کنه

توی آیینه یکی هست که حالش بده
بریده بریده نفس می کشه
یه دریاچه رو گونه هاشه ولی
داره روی عکسه تو دست می کشه
من این شهــــــــــــــــــــــــر رو بایـــــــــــــــــــــــــــــد فرامــــــــــــــــــــــــوش کنم
مثل پرسه هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی که با من زدی
بعیده کسی با کسی خوب شه
به اندازه ای که تو با من بدی
من این شهــــــــــــــــــــــــر رو بایـــــــــــــــــــــــــــــد فرامــــــــــــــــــــــــوش کنم
مثل پرسه هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی که با من زدی
بعیده کسی با کسی خوب شه
به اندازه ای که تو با من بدی
یه جوری شکسته اس که با دیدنش
حتی صورت آیینه چین می خوره
تو رفتی و این خونه ویروونه شد
تو این خونه کوهم زمین می خوره
ازت نا امیده ولی جای تو
یه عمره که قید خودشو زده
تو آیینه نگاه کن شاید رو به روت
یکی هست که حالش مثل من بده




اوج آهنگ رو دوست دارم:

من این شهــــــــــــــــــــــــر رو بایـــــــــــــــــــــــــــــد فرامــــــــــــــــــــــــوش کنم
مثل پرسه هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی که با من زدی





پی نوشت: من خوبم...

کنسرت

وقتی تبلیغ کنسرت رو دیدم و برای خواهری فرستادم اصلا فکر نمیکردم بریم!اما بعد کمی نه و نو و چک و چونه با خواهری اونم چون از دنده چپ تازه بیدار شده بودم به دعوت بابا لبیک گفتیم و در کمتر از یه ربع تصمیم گرفتیم که بریم!

یعنی عاشق بابامم...

ساعت سه راه افتادیم.هرچند دل من به معنای واقعی خون بود.گرفته بود.درد داشت.سنگین بود.چشام میسوخت.معدم از درد امونم نمیداد.سرم پر حرف و فکر بود...بماند چرا....بماند که استادم رو بعنوان یه استاد دوست دارم و مطمئن شدم که فکر بدی نداره مطمئن شدم که ادم زیرکی هست مطمئن شدم که منو خوب شناخته...خداروشکر میکنم قبل ازینکه دیر بشه این ادم محترم رو سرراهم قرار داد...

خداروشکر که هنوزم منه بنده شو فراموش نکرده...خداروشکر که اینهمه خوشبختم...برای زندگی شخصی و کاری و تخصیلیم...واقعا این یه اتفاق ساده نبود که سه هفته درگیرش شدم...خوشحالم که طرفمو شناختم و اونم منو میشناسه.خوشحال بودم که گفت تو یه دختر خود ساخته ای هستی که ریل موفقیتت رو پیدا کردی و توی مسیر درستی حرکت میکنی...همسرت مرد خوشبختیه که تورو داره.برای من همون پیشی گربه همیشگی هستی که مثه دختر کوچیکمی..شبیه توهه و تصورش میکنم بزرگ بشه ...اما خوب ذهنم تا ز موضوع ازاد بشه زمان میبره...دلم میخواست برم توی یه دشت فریاد بکشم...بعد برم یه جایی مثه حرم ریر ریز و هق هق گریه کنم...سجده کنم و گریه کنم...

فکر میکردم حکمت امروز چی بود؟

خلاصه تمام مسیر دو ساعته رو ترجیح دادم خودمو بزنم به خواب.چشام بسته اما ذهنم و دلم شلوغ و پر رفت و امد...پر از فکر و صدا...

رسیدیم.هوا تاریک شده بود.


نیم ساعتی معطل شدیم تا همه رو فرستادن داخل سالن اصلی

خواهر ی چندتا از دوستاشو دید که اومده بودن خانوادگی..به این نتیجه رسیدم که ای داد بیداد مادوره این کارامون گذشته؟:) فرقش با بقیه کنسرت ها این بود که همه سنگین و رنگین و خانوادگی بودن...همه حرمت موضوع رو داشتن!


اولش که کلی حالمونو گرفتن 4-5 نفر به فاصله چند صدم ثانبه به ادم تذکر حجابی می دادن که واقعا رعایت شده بود!فقط رو حساب اینکه ادم اهنی هایی هستن کوک شده!و هیچچچچ عقل و شعوری از خودشون ندارن!مثه صدای بوق گیت فقط باید صدا بدن!

بگذریم...

هما. یو .ن ش . جر . یا ن با گروهش اومدن روی سن...صدای دست و تشویق ها...همه بلند شدن...


تشکر کرد و گفت اینجا شب خاصیه برای من چون شهر مادریمه...

صدای تشویق ها تا جمله بعدی و شروع نمیکرد قطع نمیشد.

حس و حال خیلی خوبی داشت...هوام عوض شد...فهمیدم ارامش ذهن و جسم یعنی چی...فهمیدم برای چه چیزایی باید هزینه کنم...




نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من

ستاره ها نهفته

در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من




پی نو.شت:

تمام شعرهاش برای من تداعی موضوع هایی داشت که اگر تنها بودم...اگر تنها بودم....گریه امونم نمیداد...




خدارو هزار بار شکر میکنم...که هنوزم منو دوست داره و رها نکرده.ادمی که جلوی راهم قرارداد شخصیتش بالاتر از اون چیزیه که من فکر میکردم و دلیل همه چرا ها رو به من فهموند...


من خوبم...زمان میبره...امیدوارم امروز ظهر که میرم با دوستم حرف بزنم و گریه کنم سبک بشم...



خریدانه!

ظهر بعد شرکت سر ماشین و کج کردم:)) به سمت خرید لوازم ارایشی بهداشتی با 44% تخفیف!

خوب من روز سوم رسیدم و ضدافتاب ها و یه سری مارک ها شماره خاصش تموم شده بود اما در کل خوب بود...واقعا همه چی تخفیف داشت!

180 تومن خرید کردم و 100 تومن پرداخت کردم!

حالا اگه بگم چیز خاصی هم نخریدم باور نمیکنید!ریمل و پن کیکم فقط گرون بود بقیه اش ژل و خرت و پرت بود...

به خودم انرژی تزریق کردم...

کار خرید خونه رو هم تمام کمال به همسری سپردم دیروز و فقط گفتم چیا میخوایم!!خودم به علایقم پرداختم!


نامزدی پسر دایی فرنام دعوت شدیم اسفند...خوب چی بپوشم که نداریم چون خریدم لباس!فقط میمونه چطور بریم؟:))


کلی از پاکسازی پوشتم راضیم...نرم و شفاف و ریلکسه...هرماه تصمیم دارم برم!



پی نوشت: واقعا استاد خوب چقدر موثره!بعضی از مطالب کاملا یادمه و جالبه که صداشم توی ذهنم هست!!