در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

دلم یهویی روزانه نویسی خواست!

چهارشنبه:

بعدازظهر وقت دکتر داشتم برای چکاپ


پنجشنبه:

صبح ازمایش خون رو دادم و بعد شرکت رفتم خونه ظهر تند تند کارای رفتن به مهمونی رو انجام دادم و با همسری ناهار خوردیم چرتی زدیم و ساعت 7 داشتم حاضر میشدم که همسری گفت زوده هنوووز

گفتم نشون به این نشون که الان حاضر شیم بازم دیر میرسیم! و دقیقا همینطور شد چون لحظه اخر همسر یدید پیراهنش اتو نداره:))

چند وقته حساسیت هامو کم کردم!

خلاصه ترافیک هم بود و ما بجای8 یه ربع به 9 رسیدیم خونه دوست فرنام.بازم ما گروه دوم بودیم!بقیه تا10 رسیدن!

دوستهای دوران دبیرستانش دوره هم جمع شده بودن بعضی هارو15 سال بود ندیده بود:))

با اینکه بعضیاشون بار اول بود اما سریییییع خیلی باهم صمیمی شدیم در حدی که اخر شب پانتومیم بازی کردیم:)) و ساعت 2 از ترس بیرون کردنمون اودیم خونه!!!!

خوش گذشت دور هم.با تفاوتها کنار میام.


جمعه

صبح دلم میخواست تا10 بخوابم اما خوب الرژی نزاشت

با همسری مشغول تمیز کاری خونه شدیم و از قبل سفر اساسی تمیز نشده بود خونه:((

خونه مادام هم نرفتیم چون گفت زونا گرفتم البته خفیف بود در حدی که روز سوم همون جمعه رفته بودن بیرون شهر سه تایی:))  چون تولد ما بود  خخخخخخخ (حالا مادام میفهمه دختر داشتن و در نقش مادر دختر بودن چقدر متفاوته با ادعای دختر داشتن -منه عروس- و مادرداماد بودن!ادم از استرس و عصبانیت دخترش زونا هم میگیره حتی برای نتیجه کنکور)

بعد مدتها ظهر جمعه خونه خودمون بودیم و خورش کدو بادمجون گذاشتم و کم کم همسری رو به طعم زیره در برنج عادت میدم:)

عصر بعد پیاده روی رفتیم خونه مامانم که حسابیییییی سورپرایز شدیم و اهنگ تولد و کیک و ....تولد بازی کردیم و شمع29 رو هم فوت کردم...ای داد بیداد این غافله عمر عجب زود می گذرد



شنبه:

با دایی فرنام صحبت کردیم و بش میگفتم دپرس شدم از سن تولدم و دارم پیر میشم میگفت نه عزیزم پس من تاالان چندبار باید سکته کنم.دوس نداری پخته تر و  جاافتاده تر بشی؟میگفتم چرا ولی عدد سن همین25 تا28 بمونه!

همسری اومد و منو حسابیییییییی با یه بغل رز سورپرایز کرد...عالی بود عالی.

میگم به اروزی10 سالم رسیدم!اما اگه پزمرده بشه چی؟میگه خوب چرا زودتر نگفتییییییی؟بشه دوباره میخرم برات عزیزم.

قصد بیرون رفتن داشتیم که هردومون خیلی خسته بودیم و منم چسبیده بودم به کاناپه و گوشیم:))


یکشنبه

بعدازظهر وقت دندون پزشکی داشتم.برای بار دوم میخوام ارتودنسی کنم!چیزی که خیلی دلم میخواد ...توی اعتما د بنفسم موثره.برام عکس نوشت و گفت دندونات بهم ریختگی خفیف داره.و 12 تا15 ماه حداکثر تمومه! فقط روم نشدیه سوالمو بپرسم...وقت بعدی رو هم گذاشت که با مامانم میرم.چون دقتش خوبه.

برگشت هوس شیرینی کردم اما به خودم گفتم نون تازه بگیرم و با پنیرو سبز ی و گوجه خیار بخوریم!اما نونوایی بسته بود:(( و مجبوووور شدم شیرینی بخرم:)




دوشنبه:

همسری صبح ماشین رو لازم داشت و از وقتی رفته کار جدید ماشین شرکت قبلی رو تحویل داده و باید باهم هماهنگ باشیم برای ماشین.

حلیم خوشمزه خودمونو دعوت کردیم ومنو رسوند شرکت و قرار شد ظهر هم بیاد دنبالم.

ناهار خونه مامانم هستیم.بابا هم تهرانه.



به مادام دیروز گفتم میخوام یه بعد ازظهر حدود روز تولد همسری یواشکی بیام اونجا و همسری رو برادرش بکشه به هوای خرید خونتون و سورپرایزش کنیم...من و من کرد و روزشو عوض کرد به بهانه اینکه هنوز کادو نخریده و ...قرار شد خبر بده!

نمیدونستم سطح انرژیم در اون لحظه اینقدر بالا بوده!

حس مسابقه ماراتن رو داشتیم و حسابی میدویدیم که برسیم به شروع فیلم.

فاصله ای که ما جلوی در پشت سر بقیه مثل صف ایستادیم تا خواهری و همسری پاپ کرن بدست برسن به مامان گفتم : محض رضای خدا اینقدر سینما میایم یبارم یه ربع زودتر نرسیدیم که مثه ادم اینجا توی کافی شاپش  بشینیم بعد بریم فیلم ببینیم:)))

همیشه با عجله و بدو بدو بوده....

یه دفعه مسئول کنترل بلیت گفت: داخل درحال فیلم برداری هستن و با یه ربع تاخیر شروع میشه!!!

منو میگی:

کاش اون لحظه از خدا چیز دیگه میخواستم:)))



پی نوشت: ق.ندو.ن .ج.هیز..یه فیلم خوبی بود طنز و رئال ترکیب بود...با پایانی هندی...در یک سالن خیلی کوچیک.

امروز خداروشکر هوای خونه ابری نیس....مثله همیشه همسری پا پیش گذاشت

فهمیدم گردن دردی که از کار زیاد با موس شروع شده بود ادامه اش عصبی بود!!چون دیشب موقع غلت زدن درد نمیکرد!!


فهمیدم من بیشتر از 3روز نمیتونم از همسری و کارو بارش بیخبر بمونم...و اونم  خوب بلده چطور سر صحبت رو باز کنه!


فهمیدم مادام هرررچی هم با سر زمین بخوره باز ماشالا اعتماد به سقفش گوش فلک رو کر میکنه مثه دیشب که بستنی به دست اومد خونمون!اما با وجود چهره داغون که نشان از اشوب درونش بود بازم دست بردار نبود:)) باید تیپس بدم  تو گینس ثبتش کنن!این پشتکار در کلاس گذاشتن رو-- حتی وفتی ادم کله پا شده -- هرکیییی داشت الان مریخ بود والا:)


آلرژیم یه هفته ست کلافم کرده امروز چون اعصابم اروم بودتحملشم راحت بود!


وقتی این چیزای ساده با اعصاب اروم میشه!ببینین ما با عصبی شده چه به روز جسممون میاریم...


تله پاتی

به همسری میگم امسال تولدمون رو خودمون دوتایی برگزار کنیم.سورپرایز و مهمون بازی نباشه.

میگه باشه ولی چی بخریم؟خودم یه هدیه ایی تا n تومن مد نظرمه یه چیز دیگه هم خودت انتخاب کن...

هرچییییی با پی میشم که بگو چیه نمیگه!و همش میگه سورپرایزه و این حرفا.

کلی فکر میکنم و به نتیجه نمیرسم!



شب خونه مامان اینا حرف گل میشه!میگم  راستی مامان توی بازار گل دیده یه بغل رز فلان تومن بوده!تولدم برام بخر!راستی بگوووووووو دیگه چی میخواستی بخری؟

یهویی همسری با لب و لوچه اویزون و کمی عصبانی میگه ای بابا!اطلــــــــسی خوب چرا هی فکر منو میخونی؟با همین یه بغل رز میخواستم سورپرایزت کنم!

من:  ایول چه باااحال!خوشمان آمد!!

همسری:داری خطرناک میشی!ادم دیگه فکر هم نمیتونه بکنه!!




پی نوشت!امسال دهمین ساله اشناییمونه و من بالاخره به اروزی یه بغل رز میرسم احتمالا!! از روز اول منتظر همچین سورپرایزی بودم!:))

البته اگه آشتی کنیم تا هفته دیگه!ههههه


کاش می شد خیلی ارو راحت حذف کرد!یا نه اصلا خودتو حذف کنی

خدا منو میشناخته که یک قدرتی بم نداده!

والا الان چند نفرو کشته بودم و نشسته بودم بالای  قبرشون میخندیدم:))))



اخرش من نفهمیدم برخوردی که یه نفر با ما میکنه مقصرش خودمون هستیم که اجازه دادیم عوضی باشه؟یا بی شعوری اون طرفه و بما ربطی نداره؟؟

تغییر کار

همسری در حال عوض کردن کارش هست...

یه حس عجیبی دارم تو مایه های ممتنع!

اما موافق! چون کارش سبکتر میشه و تایمش کمتر.حقوقش  آن تایم میشه.

مخالف چون:شرکت رو نمیشناسم و سپردم به خودش! و به هرحال هر تغییری یه نگرانی ها داره....ریسک ها داره.


همینطور گیجم واقعا!

الان از مصاحبه برگشته بود که بره شرکت قبلی صحبت کنه و استعفا بده.این اواخر خیلی جنگ اعصاب داشتن...خصوصا با این وضعیت مالی خ.و.د.ر.و. ساز ها...اما میگه روی همه رو میبوسم و میام و میگم اگر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم...


خودش که راضیه...میگه باید از یه جایی شروع کرد.از یه جایی بلند شد و ریسک کرد.باید ایمان داشت به حکمت و رحمت خدا...

امیدوارم خیر باشه  برامون.همچنان خدا مارو زیر چتر خودش داشته باشه....




برای عمه ام میشه دعا کنید...غول س.ر.ط.ا.ن بش حمله کرده مثله چنگیزی که....بخاطر بیماری قلب و کلسترول و قندش دکتر اجازه جراحی نداده و و مستقیم شیمی درمانی رو شروع کردن...خدایا خودت کمکش کن...بچه هاشو دلگرم کن...نمیتونم فکر کنم بریم تهران و خونش خالی باشه:(((

بابا برای بار دوم رفته تهران دیدنش توی این یه ماه اخیر.میدونم الان توی دلش چه آشوبیه...



همکار خیلی قدیمی اومد خونمون...از همه چی صحبت کردیم...همونجا یه جرقه زد به ذهنم!

که اگر من ازین چرت و پرتا سلامتیم به خطر بیوفته!مادام جوابگوهه؟نه اصلا برفرضم باشه؟مشکلی حل میشه؟بازم دردو غصش ماله خودمه!پس چرا دردسر درست کنم!یه به جهنم از ته دلم گفتم !:)) خدایا خودت میدونی ته دلم جریان چیه...بقیه هم مهم نیستن!

نهایتشم من یه غریبم دیگه!خوب میرم توی مهمونی هاشونو مثه یه غریبه از دورهمی لذت میبرم همین!


بعدشم همسری اومد و یه کله12 ساعت خوابیدیم تا خود صبح!!!!!!!! فقط شنیدم نصفه شب در یخچال باز شد و خش خش اومد!صبح دیدم چیپس و ابمیوه خورده طفلی:))


امروز یکم سطح انرزیم بالاتره و میخوام ظهر برم خونه مامانم و شب هم همگی با خاله ها بریم بیرون و انرزی سیو کنم برای فردا:))




یه چیزی که توی سفر برام درس شد و میخوام بکار ببندمش اینه:

کنار گذاشتن رودربایسی ها! همه اول خودشونو  میدیدن!و کسی ازینکه یه نفر اول مصلحت خودشو  - بدون ضرر رسوندن  به بقیه البته-  در نظر بگیره برای حتی یه بله و خیر ساده گفتن! بد نمیدونس! میخوام بیشتر خودم باشم!

خ و ا س ت گ ا ر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفرنامه2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفرنامه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.