در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

این روزها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کنسسرت!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نظر پلیییز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه بیستم دیگه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدایا توکه اینقدر ماه و مهربونی یکم به حرفای من گوش بده....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه حالی میده یه روز خونه بمونی...کلی برنامه تو ذهنم بود اما خوب فقط به استراحت گذشت.و هاردمو مرتب کردم از عکسای جورواجور.

یه قورمه سبزی توپ هم واسه همسری درست کردم!

دوروزی زده بودیم به تیپ و تاپ هم حسابی دلم برای تنگ شده بود...

گاهی خیلیییی دلم براش میسوزه که بین من و خانوادش گیر کرده!ولی خوب اونام اینقدر عصبانیم میکنن که...



دخی خاله دیشب از خودش هیجان نشون داد و همه رو بیخبر کشونذ خونشون.کاج مطبقشو تزئین کرده بود و به این بهانه کلی خوش گذروندیم...

برای دخی دایی فرنام هم بلخره هدیه خریدم و در حضور مادرشوهرش بردیم براش!کلی تشکر کردن و جا خوردن اصلا انتظارشو نداشتن!

یه ترمه براش گرفتم یه ظرف پایه دار از خانه و اشپزخانه.اولش دنبال نقره بودم که با بودحه ما یا نمیرسید یا خیلی گرون بود یا اصلا بش نمیخورد!بعد مخمو خوره داشت میخورد که این کادو خوب نیس!!بعد مادام باز رفت روس اعصاب ما منم زدم به اون در و گفتم اصلا از سرشم زیاده!که چی؟؟باز خرج کنم فردا یادش بره؟بیخیال همین خوبه200 کم نیس.

با مادام قرار گذاشتیم چه روزی ما میریم شما هم بیاید!بعد فرداش زنگ زدن که امشب میرید؟فرنام گفت نه من وقت دکتر دارم!فردا شب!!صبحش فرنام باشون حرف زد گفت من فکر کردم شما امشب میرید!خ ش اشتباه پیعام داده!مادربزرگه گفته امشب میاید ما هم رفتیم دیگه!فرنام گفت مکه از من نپرسیدین گفتم فردا؟خ ش هم گفت نه من درست پیغام دادم!یعنی رسما دروغ میگفت فرنام هم فهمید خیلی ناراحت شد!بش گفتم دفعه قبلم تنها رفتن دیدن مادرشوهرش!اینا احتمالا یا چیز خاصی برایشون میبرن یا چیز خاصی ازشون میگیرین که نمیخوان ما باشیم!!!!!!!!!!!والا هییییییییچ دلیل منطقی نداره که این کارو میکنن!!واقعا هنوزم توی تعجبم!حالا فردا نعلوم میشه!ولی باری ما بهترم شد که تنها رفتیم ابهت کادومون حفظ شد!مادام باز نمیتونه جوری فیلم بازی کنه که فک کنن اونم شریک بوده!



×× این روزا دوس دارم خودمو به تکمیل ظرفیت امیدوار کنم...خدایا این شادی و ازمن نگیر...میدونی چقدر روحیم وابسته به این تغییره....