صبح امید میرسه....
دختر تا بیدار میشه جریان روز قبل رو بخاطر میاره
خواب از سرش به سرعت فراری میشه و ثانیه شمار یمیکنه که تماس بگیره با دفتر استاد.
ساعت 9 صبرش تموم شده و زنگ میزنه!
ناغافل منشی دفتر وصل میکنه برای استاد!
صدای استاد ازونطرف خط:
بله بفرمایید
دختر: سلام اقای دکتر فلانی هستم--با اسم کوچک و فامیلی--
استاد: سلام دخترم خوبی؟بفرمایید جانم؟
دختر: چندتا سوال داشتم میتونم امروز بیام؟
استاد: من تا نیم ساعت دیگه بیشتر نیستم بزاری برای فردا بهتره.
دختر : چشم
اما ده دقیقه ای فکر میکنه و میبینه نمی تونه تا فردا صبر کنه و باید امروز استاد رو ببینه...
اسمی برای این حسش نداره...
با سرعت بالا خودش رو میرسونه و حتی پله ها رو دوتا یکی میره که مبادا استاد با اسانسور بیاد پایین!
نفس نفس پله و هیجانش منشی رو هم میخندونه که : یکم صبر کن نفست بالا بیاد!
وارد اتاق میشه!
استاد با لبخندی سلام گرم صبحبخیری بش میده.
دختر:ببخشید استاد من کار یداشتم گفتم بیام شاید ببینمتون.
استاد : نه دختر خواهش میکنم بگو.
سوالای من درآوردی شو میپرسه و تشکر میکنه و میخواد که بره
دختر: پس انشالله فردا صبح اول وقت میام.
استاد: اهان اتفاقا قبل اومدنت داشتم فکر میکردم چطور بات تماس بگیرم و بگم که قبل اومدن یک پیغام بمن بده تا بگم چه ساعتی بیای!
دختر: چشم تماس میگیرم.
استاد: خیر پیش موفق باشی دخترم.
دختر با بی میلی مجبوره که از اتاق بیاد بیرون!
خودشم به حسش عجیب نگاه میکنه!اسمی براش نداره و از طرفی استاد رو همیشه تحسین میکنه و رفتارش کاملا محترمانه و عادی جلوه میکنه!دختر هم که همیشه سنگین و رسمی بوده!
بیرون دفتر می ایسته و توان رفتن نداره!حواسش رو به موبایل و حرف زدن پرت میکنه تا استاد رو موقع رفتن چند لحظه ای ببینه!
استاد از اتاقش خارج میشه و جلوی در اسانسور به دختر با اشاره چشم میگه چی شده؟
دختر: هیچی استاد
حرفی رو به سختی پیدا میکنه برای طولانی کردم صحبت.
اسانسور میرسه و اسناد میپرسه پایین میری؟
دختر: بله اجازه هست؟
و وارد اسانسور میشن.
توی اسانسور هم ادامه بحث کنکور دکتری و میرسن پایین.
توی محوطه هم چند قدمی همراه میشن و دختر دیگه حرفی برای ادامه نداره!طبع دختر بلندتر از این حرف هاست!تشکر و خداحافظی میکنه...
حسش حس حمایتی یک استاد متشخص هست تا این حس های کثیف.
نه استاد و نه دختر هیچ کدوم نگاه کثیفی و منظور داری بهم نداشته اند تا به حال.
اسمش عشق و عاشقی کوچه بازار و بچگی نیست...حتی مدل عشقش به همسرش هم نیست...عشق دانشجو به استاد !
ازون انتظارهایی که زودتر ترم بعد شروع بشه تا بشکل افتخاری توی کلاس های استاد بازم شرکت کنه!
دختر بی صبرانه منتظر روز بعد میمونه.چاره ای جز این نداره!!
و دائم هجوم صدای استاد و میشنوه و فکر میکنه که : ای شیطونک من یک کم صبرکن
ادامه دارد...
زود باش بقیه شو بگو خیلی هیجانیه
چشم عزیزم وقت کنم مینویسم حتما