پیشاپیش با همسری بهم هدیه ولنتاین دادیم!!یک گوی برفی با پاپا نوئل داخلش که ساعتها میتونم بش خیره بشم و برم توی هپروت!
و یک مجسمه ویلو تری...دوسشون دارم...
خاله و ها دایی حرف سفر کیش میزنن...من مرددم...از طرف یمیگم پس انداز کنم از طرفی میگم گور بابای پس انداز برم خوش باشم
خسته شدم اینقدر مثه یه مرد توی خونه فکر اینده بودم...میخوام یکم بیشتر زن باشم..
همسری که میگه بریم خوش میگذره
اگر برم قول دادم خرید نکنم بجز این و اون و بجز اون و این:))))))
یک کنفرانس شرکت میکنم اخر بهمن.فکرم درگیرشه...مقاله ام هنوز کامل نشده
یک امتحان درس پیشنیازم مونده که که فرداست و من اصصصصصصصلا تمرکز خوندن ندارم پشتم باد خورده!خداروشکر واحدام تموم شده!حاضرم صدتا کار اجرایی و پایان نامه جلو ببرم پای این جزوه و کتاب مسخره این درس نشینم!
بحث داغ این روزها هرجا میریم اینه:
خوب اسانسورتون به کجا رسید؟:)))))) و انواع و اقسام نظرها...
خونمون خاک خالیه!در حدی که منه وسواسی بیخیالش شدم!اما همسر هرروز یا جارو میکنه یا گردگیری:))
مهمونی هایی این مدت رفتیم منقضی شد تعریفش اما یه مهمونی برنامه درایم هرماه که قابلمه پارتیه...با دوستام شب جمعه ها هرکی هرچی خواست کیپزیم و میریم خونه یکی...این هفته من کوکو سبزی می درستم و البته سبزیشو ندارم!میخوام برم راحت و اماده از بیرون بخرم تا برسم بیشتر زن باشم!
چهارشنبه وقت پاکسازی پوست دارم!میخوام زن باشم!
دیروز برای خودم از یه مغازه دو تومنی کلی خرت و پرت خریدم!از نوع دلی...میخوام زن باشم!
چهارشنبه هم خونه دوستای مامانم دعوتم میخوام خوش بگذرونم و زن باشم.
پی نوشت: از ماجراهای گذشته فهمیدم من چقدررررررررررر روحیه ساپورتگری و حمایتگرانه دارم...نزاشتم کسی حمایتم کنه خواستم همیشه مستقل باشم .و قوی...برای همین وقتی کسی حس حامی بودن بم میده خوشم میاد...همسر میده اما من هم خیلییییی دخالت بیجا میکنم توی امور خونه خصوصا خرج و مخارج.توی خریدها.توی برنامه های زندگی...از مهمونی گرفتن و رفتن تا یه شام...تا یه خرید لباس...میخوام کمی بیشتر زن باشم!
دختر مونده بود...واقعا گیر کرده بود...از طرفی حس های متناقضش از طرفی استاد...نمره اش...اینده کاریش...دنیای ارزوش...همسرش...مهمتر از همه اینا طبعش...
فکر کرد اون روزی که به همسرشم جواب مثبت داده بود فکر کرده بود یه رابطه کوتاه مدت چند ماهه...دوست میشن...دلش میواست تجربه کنه!تو اوج جوونی.اما حالا همسرش عزیزترین همدمش بود...فکرشم نمیکرد به اینجا برسه اون رابطه و دوستی...
میترسید نکنه این هم همون بشه...
میترسید نکنه استاد داره امتحانش میکنه
میترسید نکنه اصلا استاد میخواد ببینه اهلش هست یا نه؟
از طرفی محبوبیت استاد و احترامش زبانزد خاص و عام بود...
باورش نمیشد استاد فکر بدی داشته باشه
دلش میخواست بگه استاد بشو یک برادر حامی برام....بشو یک استاد مهربون...بشو انگیزه دانشگاه اومدنم...
اما ازم نخواه که...
دوروز باهم اسمسی و تلگرامی صحبت کردن...
دختر گفت که نمیخوام ازم دلگیر بشید اما شما برای من همیشه یک استاد با دانش و اطلاعات بالا.با شخصیت و تمام و کمال بودین...شما جایگاه بالایی دارید...
پرسید متوجه منظورم هستید؟
استاد: بله دخترم! پس فقط یک استاد خوب میمونم برات.
دختر مردد نبود اما نمیتونست مستقیم نه بگه!اصلا نه گفتن رو یاد نگرفته بود...
استاد گفته بود متوجه هس و همیشه همون احترام قبلی رو براش قائل خواهد بود.
تیکه کلام های استاد رو دوست داشت...براش قوت قلب بود...
گفته بود در کمال وقار و سنگینی احساس میکنم شیطنت پنهانی داری
دختر: نه والا من ارومم و مظلوم.تا شیطنت رو چی معنی کنیم
استاد:پدرسوخته
در نهایت استاد گفته بود : باشه قبول
دختر تشکر کرد.
اما دیگه اون ارامش و تمرکزی که میرفت توی دفترش رو نداشت. و اینو استاد فهمید...گفته حواست کجاس دخترم؟
بیا این چای رو بخور اروم میشی.من ارومم.همیشه ارومم.
دختر گفت که نگران برخورد امروزشون بوده بعد از صحبت های اسمسی شون.
اما استاد گفت نه نگران نباش همه چی عادیه...
در نهایت استاد پرسید: کی میشه این فرم های جذب برای دختر رو نمره بده...
پی نوشت: تمرکز درستی نداشتم برای تموم کردن داستان.ببخشید که نشد ادامه اش بدم....نتونستم.
پی نوشت2: دختر همون اطلسی هس...که شوک شده.
پی نوشت:سعی میکنم به روال عادی برگردم من خیلی هنووووز با این استاد محترم کار دارم...
ساعت نه و نیم نشده دختر خودشو رسوند به دفتر استاد.منشی گفت زود اومدی ده به بعد میاد دکتر!
دختر خندید گفت جدی؟گفتن نه و نیم خودشون!اما دختر میدونست که انتظار توی دفتر بهتره!
سر خودشو با مرور حرف ها و مطالبش گرم کرد اما لبخند به لب و بی تمرکز فقط نشسته بود!در واقع حواسش توی نت هاش نبود.
قبل ده استاد رسید.سلامی کرد و وارد شد.صداش دختر رو به وجد آورد...
موقع باز کردن قفل در اتاقش با نگاه پرسان پشت سرشو نگاه کرد و دختر رو دید...خندید .
دختر صبر کرد تا استاد خودش صدا کنه انگار حالا که از امدن استاد مطمئن شده بود میخواست انتظار رو طولانی تر کنه...
منشی اومد بیرون و گفت خانم فلانی بفرمایید داخل.
دختر رو به منشی با صدای آرام گفت توروخدا کسی نیاد داخل تا کارم تموم شه شما که میدونید من چندروزه میرم میام...دلش میخواست با خیال راحت و بدون مزاحمت کسی کارش رو استاد بررسی کنه.
دختر با امید و لبخند وارد شد.
جلوی پای دختر بلند شد سلامی کرد و با نگاه به ساعت دیواری عذرخواهی کرد که دیر کرده!چون جایی گیر کرده و معطلش کردن .اشاره کرد به صندلی که دختر بشینه: بفرمایید دخترم
این فیگور استاد رو خیلی محترمانه میدونست و توی ذهنش حک شده بود.
دختر: خواهش میکنم استاد ، آخه شما خیلی فعالید.
استاد: نه بابا فعال کجا بود...
دختر مطالبش رو روی میز چید و استاد کاغذ های روی میزشو مرتب کرد.
موبایل دختر زنگ زد. سریع سایلنت کرد و استاد هرچی گفت دخترم جواب بده اشکالی نداره چرا خودتو اذیت میکنی؟ دختر عذرخواهی کرد و گفت نه مهم نیست استاد.
استاد: خوب بگو دخترم گوش میدم.
دختر مطالبش رو عنوان کرد.از سرچ ها و مقاله هایی که خونده بود گفت و استاد هم شنید و توضیح داد و مواردی رو باهم اصلاح کردن و استاد با لبخند گفت مطالب خوبی رو داری بررسی میکنی آفرین کارت متفاوت خواهد شد و در سطحی بالا.
دختر: مرسی استاد.
اضافه کرد که: قصد دارم مقاله نهایی رو هم روی این ابعاد جدید مانور بدم...
استاد با رضایت سری تکان داد و گفت خیلی عالیه ادامه بده.بله تومیتونی.
تلفن دفتر زنگ زد و استاد گفت چند دقیقه دیگه تموم میشه بعد بیان داخل.
دختر تمرکزش از بین رفت و فکر کرد که الان استاد میخواد زودتر صحبت رو تموم کنه! تو دلش گفت اگر استاد همون نه و نیم اومده بود نیم ساعت بیشتر از حرف های استاد استفاده میکرد.کاش این پانزده دقیقه ، یک ساعت و پانزده دقیقه میشد...
دختر دوست داشت استاد بیشتر حرف بزنه!چون وقتی حرف میزد تو بحر استادی میرفت و از پنجره آسمون رو نگاه میکرد ودختر با خیال راحت به صورت و صدای استاد توجه میکرد ! حتی نگاهی انداخت به پلیور جدید استاد! اما وقتی دختر صحبت میکرد استاد بقدری توی چشمان دختر دقیق میشد که رشته کلام از دستش در میرفت.
استاد شاخص هایی که دختر استخراج کرده بود رو شمارش کرد و گفت از نظر آماری اشتباهی کردی اره؟نباید تعداد از نصف بیشتر باشه!52 رو ازش 19 تا کم کنی چند میشه؟
دختر تمرکز حتی این تفریق ساده رو نداشت...
دختر: نه استاد توی جمع و تفریقم مطمئنم با اکسل و فرمول کار کردم دستی نبوده!
استاد خندید و گفت الان نگاه میکنم دخترم.شمارش کرد و اعداد رو چک کرد.و گفت آهان ببین اینجا اشتباه کردی! کدوم گوشتو بکشم دختر خوب؟
دختر: هردوشو استاد...و خنده ای کرد.
استاد: گفت نه دختر به این نازی رو باید نازش کرد چرا گوششو بکشیم؟
دختر: لطف دارین استاد.این اشتباه نبود طبق صحبت خودتون با اختلاف کمی از میانگین رو هم جزئی از شاخص های برترقبول کردم .
استاد: نه درست میگی.اوکی هست دخترم.
دختر اصلا دوست نداشت یه بی دقتی کوچک یا اشتباه سهوی دید استاد رو به دختر عوض کنه و فکر کنه بی توجه به کارش شده!
استاد توضیح داد که برای یک بعد باید چند شاخص رو نسبت بده مثال زد که:
استاد: مثلا میگیم خانم فلانی خانم خوبی هست.این خوب بودن رو با شاخص هایی توی ظاهرش رفتارش آداب اجتماعیش میگیم.
دختر دلش غنج رفت از مثال دکتر...
بحث رو به اتمام بود و دختر با مکث و ارامش برگه هاشو جمع میکرد و استاد گفت خوب پس اینارو انجام بده باز بیار که صحبت کنیم در موردش.
دختر برگه تبلیغاتی از یک فردی نشون دادو پرسید شما فلانی رو میشناسید/؟
استاد: بله قبلا استاد اینجا بودن اما خیلی از نظر علمی در سطح بالایی نبود و دیگه بش درس ندادیم.رشته اش ایکس بود.چطور مگه؟
دختر با چشمانی نگرانی پرسید : نگید استاد! رشته ایکس همینه که بمن میگید دکتری انتخاب کنم...اگر سطحش قابل قبول نیس که...
سرشو تکون داد و منتظر تکمیل حرفش از طرف استاد شد!
استاد: نه دخترم شما رو که حتما جذب میکنیم پیش خودمون ! اون آقا بیشتر اهل لابی بود.شما سطح علمیت بالاتر از این حرف هاست.
دختر: ممنونم استاد همیشه بمن لطف دارید.
دوست داشت بگه شما بمب انرژی مثبت هستید و روزم و می سازید ...اما هنوز نمی تونست.
دختر دلش نمیخواست قبول کنه که استاد حواسش رفته به میهمانان پشت در...و باید زودتر خداحافظی کنه.
بلند شد و استاد هم بلند شد.
دختر: خواهش میکنم استاد شما بفرمایید خجالتم ندید.
استاد همینطور که دستشو به نشانه بفرمایید سمت در میبرد پشت سر دختر قدم برداشت و گفت: نه دخترم این چه حرفیه.
دختر دوباره ایستاد و خواهش کرد.
اسناد: دخترم هم بدرقه تو میام و هم استقبال میمهمانم.راحت باش.
دختر تشکر کرد و از در خارج شد.حواسش را جمع کرده بود تا حرف ها و چهره استاد و بخاطر بسپاره!
خداحافظ.
صدای استاد اومد که گفت: به به سلام آقای مهندس خوش آمدید بفرمایید داخل.
تمام شد امروز!
دختر فکر کرد کاش بجای این اقای مهندس دوباره میتونست بره داخل.کاش می نشست همونجا و کارش و تکمیل میکرد و دوباره یه ساعت دیگه باهم صحبت میکردند.کاش منبعد صدای استاد رو ضبط کنه...آخ حیف!کاش ضبط کرده بود!
یادش آمد که تا همین هفته قبل یک ماه بین رفتن هایش و مشورت هایش با استاد فاصله می افتاد...اما الان یک ساعت را هم طولانی میدید...ناراحت زمانی که از دست رفته بود و فکر تعطیلی پنجشنبه و جمعه دانشگاه بود...
خودش اسمی برای این احترام و حسش به استاد نداشت و فقط میگفت استاد خیلی با شخصیت و محترم هست و تحسینش میکنم.
کمی توی دفتر این پا و اون پا کرد و دیگه دلیلی برای موندن نداشت!پله هارو پایین آمد.یکی از دوستانش را دید.ایستاد به حرف زدن.کمی نشستند.از کارهاشون برای هم گفتند و دختر حس کرد دلش می خواد کمی تنها صحبت های استاد رو مرور کند با خودش...خداحافظی کرد و برگشت محل کارش.
فکر میکند که خوب همه چی عادی هست...حرف غیرمعمولی نزدند.استاد همچنان نگاه محترمانه ای دارد و کاری یا حرفی نزده که شخصیت استاد و دختر را خدشه دار کند.صحبت ها عادی است.
همه سعی و تلاش اش را میکرد تا تمرکز کند...تلاش ، تلاش
امیدوارانه ساعت حضور استاد را برای روز چهارشنبه توی گوشی اش چک کرد...
بین نوشتاری و گفتاری نوشتن مونده ام...هردوشو دوست دارم اما اگر بخوام خیلی برم توی بحرش از اصل داستان دور میشم...
چند ساعتی روی مطالبش کار کرد تا دست پر بره پیش استاد.
صبح روز بعد رسید...دختر دلش می خواست زودتر بدونه برنامه اش چیه؟اول وقت یا تا اخر وقت صبر؟کی میره دفتر استاد؟
قرار بود پیام بده و استاد ساعت حضورش رو بگه.7 صبح زود بود برای اسمس.تا هفت و نیم صبر کرد!
دوش گرفت با ارامش اماده شد.
دختر: سلام آقای دکتر روز بخیر.فلانی هستم.چه ساعتی برای کارم خدمت برسم امروز؟
صبر کرد صبر کرد قهوه اش رو خورد...صبر کرد.خبری نشد.
مجبور شد راه بیوفته سمت محل کارش.توی مسیر قصد تلفن کردن رو داشت.اما دید بهتر که در انتظار شیرین بمونه.
فکر میکرد با معرفت استاد و احترامش ممکنه راه تحصیلش عوض بشه.توی تصمیم مرددش مصمم بشه!و راهشو پیدا کنه.
همسرش هم توی خونه امیدوارش میکرد! که راهت درسته.فک کن به روز موفقیت.
توی مسیر آهنگ های ابی رو گوش می داد....
"حرفی بزن که توو زیرو بم صدات
حرف نگفته ی چشماتو بشنوم
فرقی نمیکنه که چی میخوای بگی
فقط بگو بذار صداتو بشنوم"
رسید محل کارش.
بالاخره دل رو به دریا زد.
دختر: سلام آقای دکتر صبحتون بخیر
استاد: سلام دخترم صبح تو هم بخیر جانم بفرمایید؟
دختر: ببخشید مزاحمتون شدم استاد اسمس دادم ظاهرا نرسیده میخواستم ببینم کی بیام امروز؟
استاد: اهان ببخشید عزیزم توی ماشین هستم ندیدم هنوز.من کاری دارم...
دختر دلش هری ریخت که نکنه امروز رو کنسل کنه؟
استاد ادامه داد: تا 9و نیم میرسم دانشگاه تو کجایی الان؟
دختر: من نزدیکم هروقت شما بگید میتونم بیام؟
استاد: من تا 11 و نیم هستم اگر میتونی صبر کن وگرنه ببخشید دخترم 11 و نیم بیا؟
دختر: نه اقای دکتر نه و نیم میرسم خدمتتون.مشکلی نیست؟
استاد: نه چه مشکلی من در خدمتم بیا.
دختر : مرسی استاد خداحافظ
استاد: قربونت برم.خداحافظ دخترم.
دختر قطع کرد.برگشت پشت میزش.لبخند به لب...سعی میکرد روی کارش تمرکز کنه تا نه و نیم بشه.
صدای استاد و خداحافظیشو توی ذهن مرور میکرد.
ادامه دارد...
پی نوشت: یاد داستان پس . ت چی از چی . ستا ی ث ربی افتادم!
پی نوشت 2: دنبال عنوانی برای داستان می گردم.عاشقی درست نیس...دختر عاشق همسرشه...
صبح امید میرسه....
دختر تا بیدار میشه جریان روز قبل رو بخاطر میاره
خواب از سرش به سرعت فراری میشه و ثانیه شمار یمیکنه که تماس بگیره با دفتر استاد.
ساعت 9 صبرش تموم شده و زنگ میزنه!
ناغافل منشی دفتر وصل میکنه برای استاد!
صدای استاد ازونطرف خط:
بله بفرمایید
دختر: سلام اقای دکتر فلانی هستم--با اسم کوچک و فامیلی--
استاد: سلام دخترم خوبی؟بفرمایید جانم؟
دختر: چندتا سوال داشتم میتونم امروز بیام؟
استاد: من تا نیم ساعت دیگه بیشتر نیستم بزاری برای فردا بهتره.
دختر : چشم
اما ده دقیقه ای فکر میکنه و میبینه نمی تونه تا فردا صبر کنه و باید امروز استاد رو ببینه...
اسمی برای این حسش نداره...
با سرعت بالا خودش رو میرسونه و حتی پله ها رو دوتا یکی میره که مبادا استاد با اسانسور بیاد پایین!
نفس نفس پله و هیجانش منشی رو هم میخندونه که : یکم صبر کن نفست بالا بیاد!
وارد اتاق میشه!
استاد با لبخندی سلام گرم صبحبخیری بش میده.
دختر:ببخشید استاد من کار یداشتم گفتم بیام شاید ببینمتون.
استاد : نه دختر خواهش میکنم بگو.
سوالای من درآوردی شو میپرسه و تشکر میکنه و میخواد که بره
دختر: پس انشالله فردا صبح اول وقت میام.
استاد: اهان اتفاقا قبل اومدنت داشتم فکر میکردم چطور بات تماس بگیرم و بگم که قبل اومدن یک پیغام بمن بده تا بگم چه ساعتی بیای!
دختر: چشم تماس میگیرم.
استاد: خیر پیش موفق باشی دخترم.
دختر با بی میلی مجبوره که از اتاق بیاد بیرون!
خودشم به حسش عجیب نگاه میکنه!اسمی براش نداره و از طرفی استاد رو همیشه تحسین میکنه و رفتارش کاملا محترمانه و عادی جلوه میکنه!دختر هم که همیشه سنگین و رسمی بوده!
بیرون دفتر می ایسته و توان رفتن نداره!حواسش رو به موبایل و حرف زدن پرت میکنه تا استاد رو موقع رفتن چند لحظه ای ببینه!
استاد از اتاقش خارج میشه و جلوی در اسانسور به دختر با اشاره چشم میگه چی شده؟
دختر: هیچی استاد
حرفی رو به سختی پیدا میکنه برای طولانی کردم صحبت.
اسانسور میرسه و اسناد میپرسه پایین میری؟
دختر: بله اجازه هست؟
و وارد اسانسور میشن.
توی اسانسور هم ادامه بحث کنکور دکتری و میرسن پایین.
توی محوطه هم چند قدمی همراه میشن و دختر دیگه حرفی برای ادامه نداره!طبع دختر بلندتر از این حرف هاست!تشکر و خداحافظی میکنه...
حسش حس حمایتی یک استاد متشخص هست تا این حس های کثیف.
نه استاد و نه دختر هیچ کدوم نگاه کثیفی و منظور داری بهم نداشته اند تا به حال.
اسمش عشق و عاشقی کوچه بازار و بچگی نیست...حتی مدل عشقش به همسرش هم نیست...عشق دانشجو به استاد !
ازون انتظارهایی که زودتر ترم بعد شروع بشه تا بشکل افتخاری توی کلاس های استاد بازم شرکت کنه!
دختر بی صبرانه منتظر روز بعد میمونه.چاره ای جز این نداره!!
و دائم هجوم صدای استاد و میشنوه و فکر میکنه که : ای شیطونک من یک کم صبرکن
ادامه دارد...
دخترک بعد سالها چیزی توی دلش غنج میرفت!
به استاد دید برادر بزرگ رو داشت که 12 سالی ازش بزرگتر بود!
برادر نداشت اما این و حس میکرد!
استاد هم همیشه دخترم صداش میکرد!
هرچند سن دخترش واقعا 6-7 سال بود نه حدود30 سال!
استاد به تمام معنا ! ازون اوریجینال های درست درمون نه این جیگول فوکولی های حالایی...
رفتار و کردار و منش و مرام و حرف زدن و تدریس و ظاهر همه در حد یک استاد دانشگاه! در یک کلام ازون استادهای دانشگاه زمان قدیم که شان و منزلتی داشتن!
دختر همیشه تحسینش میکرد که عجب معلومات و رفتاری داره!استاد هم همیشه از ش بعنوان یک دانشجوی پرتلا ش و باهوش و خوش خط سر امتحان حتی! یاد میکرد!
روزها و ماه ها و کلاس ها و ترم ها گذشت!تا اینکه دختر دید ای دل غافل کلاس ها تموم شده و هنوز تشنه معلومات استاده!حیف که 2سال زود گذشت!
دختر رزومه کا ری و تحصیلی خوبی توی ذهن استاد بجا گذاشته بود...
استاد همیشه از شخصیت و احترام بالایی بین همه برخوردار ه.همه متعجب بودن ازین همه احترامش که برا ی دانشجوها میزاره! تا حدی که جلوی پای دانشجوها بلند میشه.تعارف میکنه بشینن...بدرقه میکنه و...
استاد شماره موبایلش رو برای هماهنگی های کارهای پژوهشی و تحقیقاتی به دختر داده بود!
اما دختر اجازه نمی داد به خودش که وقت استاد رو بگیره و همیشه از تلفن محل کارش جویای ساعات حضورش بود!
حتی استاد همیشه اذعان داشت که اسمت چون خاص بوده بیشتر از فامیلیت یادم می مونه! و همیشه بعد فامیلیش دختر باید اسمشم میگفت تا استاد بجا بیاره!
بارها گفته بود که دانشجوی قوی و مستعدی هستی و برای همین استاد فلانی میخواد مشاورت باشه!
تا اینکه استاد توی یک جلسه مهم گیر افتاده بود و انتظار دختر و بقیه دانشجوها به درازا کشید!
دختر دل و به دریا زد و تماس گرفت روی موبایل استاد!
استاد رد تماس داد و بلافاصله یک اسمس آماده براش رسید:
استاد:الان نمیتونم صحبت کنم لطفا پیام بدید
دختر: ببخشید شما تشریف میارید دفترتون؟
استاد: سلام، جنابعالی؟
دختر: ببخشید خودمو معرفی نکردم، فلانی هستم!
استاد: ای شیطونک من یک کم صبر کن
استاد: ای شیطونک من یک کم صبر کن
دختر و انگار که برق 220 ولت وصل کرده باشن!اونم دوبار با رسیدن دوباره اسمس!
قلبش با تاپ تاپ افتاد!دوباره و سه باره جواب رو خوند!
نمیدونست چی جواب بده!
دختر: چشم ببخشید
استاد: آفرین دختر گلم!
باز شرایط عادی شد اما تاپ تاپ دلش ادامه داشت!
استاد متین و موقر رو نمیتونس جور دیگه ای ببینه!
اما اون کلمه" شیطونک من" براش یه جوری بود...حسش به استاد و حسش به همسرش...عاشقانه های طولانی و سالهای قدیم با همسرش که ادامه داشت.
از طرفی حس برادری و حمایتی استادش...جای پدرش نبود اما 42 ساله قوی ای بود...
یک ساعت بعد رو توی دفتر استاد گذروند!هر چند دقیقه اسمس رو میخوند...اول دلش محکم میشد بعد هجوم حس های متناقض ازارش می داد...دلش اون همهمه و صداهای دانشجوهارو نمیخواست...دلش میخواست استاد مثل همیشه روبروش نشسته باشه و مطالب رو شرح بده و دختر محو شده باشه در این بیان. و تایید کنه با سر.
دلش طاقت نیورد یک بار رفت تا پشت محل جلسه و استاد رو دید از پشت شیشه...باز دلش غنج رفت!
برگشت دفتر.
دوباره رفت پایین از پله ها و دید که استاد داره میاد.گفت ببخشید دخترم یه ده دقیقه ای بمن فرصت بده.
همیشه در جواب "بله چشم "های دختر میگفت: چشمت بی بلا.
گرسنگی و ناهار نخوردن هم دلیل مضاعف بود برای فکرش که از کار افتاده بود!و فقط حساب میکرد که 29 سالشه و همسر مهربون و همراهی داره...
بالاخره چندباری رفت داخل اتاق و دید شلوغه...تا اینکه چند نفری موندن و دختر هنوز دنبال فرصت خلوت تر بود!
دیگه نتونست نوبتش و ببخشه به بعدی ها! چون منشی دفتر گفت: شما برو خانم فلانی خیلی وقته منتظری!
وارد اتاق شد
استاد مثل همیشه با لبخند ایستاده بود و خوش امد گفت و چندین بار عذرخواهی کرد که منتظر بوده.حتی به اسم کوچیکش خطاب کرد که ببخشید فلانی جان بفرمایید
مسائل پژوهشی ش رو عنوان کرد.پرسش و پاسخ ها داشت تموم میشد و دختر هنوز دوست نداشت صحبت رو با خداحافظی تمام کنه!
استاد موضوع دکتری رو مطرح کرد: حتما ثبت نام کن ما خودمون اصلا جذبت میکنیم برای تدریس.حتما قبول میشی فقط شیرینی ما یادت نره؟
دختر: خواهش میکنم استاد نظر لطفتونه!
موبایل استاد زنگ میزنه و بعد چندبار صحبت کوتاه دختر متوجه میشه وقت زیادی نداره و استاد منتظره کسی بیاد دنبالش که بره جایی...
در حین تماس ها ساعت رسیدن ماشین عوض میشه و استاد شاکی میشه که از کجا ماشین گیر بیاره حالا؟
دختر سرشو بالا میکنه و با دودلی و لبخند میگه استاد من در خدمتم اگه جایی میخواید برید؟
استاد میخنده و بعد قطع کردن میگه: نه دخترم کجا میخوای بیای؟خارج شهره!جاده! مگه میشه؟اصلا من کنار یک خانم جوان زیبا نمیشه بشینم که!
دختر: خواهش میکنم استاد، نفرمایید.
هیچ چیز دیگه ای نمیتونه بگه!زبونش نمی چرخه که بگه باعث افتخاره و لطف شماست...
بحث کاری رو تموم میکنه و اجازه مرخصی میخواد!
استاد با احترام تمام بلند میشه تا دم در بدرقه میکنه و بازهم عذرخواهی میکنه که دیر امده!
تمام این مدت عده ای پشت در باز هستن و قطعا حرف هارو شنیده ان!فال گوش ایستادن اتاق استاد خیلی خوب و راحته!
پس استاد با اطمینان کامل حرف هارو زده و منع قانونی نداشته!
این مسئله فکر دختر رو مشغول میکنه و بیشتر مطمئن میشه که استاد وقتی میگه دختر گلم یعنی واقعا دخترم!
دختر این موضوع رو با هیچ کس نمیتونه مطرح کنه که از تپش قلب و هیجانش کم بشه...تمام مسیر فکر میکنه...
خوابش میپره و سردرد شده!
اسمس استاد رو چندین بار خونده:
ای شیطونک من یک کم صبر کن
اخرش دل رو به دریا میزنه و پاک میکنه!
به همسرش از احترام و لطف استاد میگه و حتی پیشنهاد همکار شدن رو میده!
همسر همیشه به دختر مطمئن هست.
شب رو با عشق صبح شدن میگذرونه و منتظره!
ادامه دارد...