توقعات مادری و حسرت های من...
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1392 11:00
خانم مسنی توی بوتیک بود که منو یاد مادرجونم مینداخت و اخلاقاش مثه مامانم بود. موقع حساب کردن میگفت من از دخترام هیییچ انتظاری ندارم.حتی داماد هام... یعنی چی؟هی بیان دنبالم منو ببرن جایی؟آؤانس برای همینه.من راه برم دوتا دامادم مثه بادی گارد دوطرفم باشن؟که چی بشه؟جایی هم بخوام برم نمیگم بشون که ینان دنبالم...یواشکی...