در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

دنیای آرزو2

صبح امید میرسه....

دختر تا بیدار میشه جریان روز قبل رو بخاطر میاره

خواب از سرش به سرعت فراری میشه و ثانیه شمار یمیکنه که تماس بگیره با دفتر استاد.

ساعت 9 صبرش تموم شده و زنگ میزنه!

ناغافل منشی دفتر وصل میکنه برای استاد!

صدای استاد ازونطرف خط:

بله بفرمایید

دختر: سلام اقای دکتر فلانی هستم--با اسم کوچک و فامیلی--

استاد: سلام دخترم خوبی؟بفرمایید جانم؟

دختر: چندتا سوال داشتم میتونم امروز بیام؟

استاد: من تا نیم ساعت دیگه بیشتر نیستم بزاری برای فردا بهتره.

دختر : چشم

اما ده دقیقه ای فکر میکنه و میبینه نمی تونه تا فردا صبر کنه و باید امروز استاد رو ببینه...

اسمی برای این حسش نداره...

با سرعت بالا خودش رو میرسونه و حتی پله ها رو دوتا یکی میره که مبادا استاد با اسانسور بیاد پایین!

نفس نفس پله و هیجانش منشی رو هم میخندونه که : یکم صبر کن نفست بالا بیاد!

وارد اتاق میشه!

استاد با لبخندی سلام گرم صبحبخیری بش میده.

دختر:ببخشید استاد من کار یداشتم گفتم بیام شاید ببینمتون.

استاد : نه دختر خواهش میکنم بگو.

سوالای من درآوردی شو میپرسه و تشکر میکنه و میخواد که بره

دختر: پس انشالله  فردا صبح اول وقت میام.

استاد: اهان اتفاقا قبل اومدنت  داشتم فکر میکردم چطور بات تماس بگیرم و بگم که قبل اومدن یک پیغام بمن بده تا بگم چه ساعتی بیای!

دختر: چشم تماس میگیرم.

استاد: خیر پیش موفق باشی دخترم.


دختر با بی میلی مجبوره که از اتاق بیاد بیرون!

خودشم به حسش عجیب نگاه میکنه!اسمی براش نداره و از طرفی استاد رو همیشه تحسین میکنه و رفتارش کاملا محترمانه و عادی جلوه میکنه!دختر هم که همیشه سنگین و رسمی  بوده!

بیرون دفتر می ایسته و توان رفتن نداره!حواسش رو به موبایل و حرف زدن پرت میکنه تا استاد رو موقع رفتن چند لحظه ای ببینه!

استاد از اتاقش خارج میشه و جلوی در اسانسور به دختر با اشاره چشم میگه چی شده؟

دختر: هیچی استاد

حرفی رو به سختی پیدا میکنه برای طولانی کردم صحبت.

اسانسور میرسه و اسناد میپرسه پایین میری؟

دختر: بله اجازه هست؟

و وارد اسانسور میشن.

توی اسانسور هم ادامه بحث کنکور دکتری و میرسن پایین.

توی محوطه هم چند قدمی همراه میشن و دختر دیگه حرفی برای ادامه نداره!طبع دختر بلندتر از این حرف هاست!تشکر و خداحافظی میکنه...

حسش حس حمایتی یک استاد متشخص هست تا این حس های کثیف.

نه استاد و نه دختر هیچ کدوم نگاه کثیفی و منظور داری بهم نداشته اند تا به حال.

اسمش عشق و عاشقی کوچه بازار و بچگی نیست...حتی مدل عشقش به همسرش هم نیست...عشق  دانشجو به استاد !

ازون انتظارهایی که زودتر ترم بعد شروع بشه تا بشکل افتخاری توی کلاس های استاد بازم شرکت کنه!


دختر بی صبرانه منتظر روز بعد میمونه.چاره ای جز این نداره!! 


و دائم هجوم صدای استاد و میشنوه و فکر میکنه که : ای شیطونک من یک کم صبرکن




ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
فرناز دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ

زود باش بقیه شو بگو خیلی هیجانیه

چشم عزیزم وقت کنم مینویسم حتما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد