در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

دلسوزی

قرصی هست که بخورم دلسوزیم کمتر بشه؟

دلم نسوزه برای همکار شیفتکاری که داره تند تند ساندویچشو میخوره با حالت مظلومی و معلوم نیس به چی فک میکنه؟

دلم نسوزه برای همکاری که گوشه کفشش پاره ست...

دلم نسوزه برای مامور شهرداری که دیشب جلوی خونه بابا اینا رو جارو میکرد و سیگار گوشه لبش بود...

دلم نسوزه برای  پسرک ترک موتور  و یا پیرمرد موتور سواری که از باد خودشو چشماشو مچاله کرده و داره میره سرکار ساختمون...

دلم نسوزه برای کودک کاری که ادامس میفروشه.کنار هر شیشه ماشینی چه باز و چه بسته سرشو کج میکنه....


همه اینارو یه لحظه میبینم و چشمامو میبندم که بیشتر نبینم...که اشکم و بغضم...

شاید بنظر شما هییییییییچ کدومش دلسوزی نداشته باشه...

خودمو توجیه میکنم که سلامتن دارن کار میکنن ...من چرا بهم میریزم...اما نگاه ادما توی ذهنم میشینه...ای خداااااا


یعنی ترجیح میدم از دست یکی حرص بخورم و عصبانی بشم تا دلم بسوزه براش!



پی نوشت1: به دل شکستن خیــــــــــــــلی معتقدم...اینکه خدا جواب دل شکسته رو زود میده...و دارم به چشم میبینم.


پی نوشت2: چه باد پاییزی...چه نم بارونی ! چه هوای عاشقی....چه خاطرات دونفره ایی...چه پیاده روی هایی...زنده میکنیمش!

یه هات چاکلت برای خودم درست کردم و با ارامش میخورم و فکر میکنم

پنجره روبروم بازه و باد پاییزی میاد...کم کم داره سرد میشه هوا.


امشب مهمونی خونه نویی خالمه...هدیه قوری وارمری  با دسته چوب بامبو خریدم.

برم قوری وارمری خودمو از انبار ی مامان اینا بیارم

برای محل کار خودمو همسری هم قندون خریدم و یک لیوان شیشه ای طرح دار برای چای طعم دار و دمنوش شبهای بلند ...


همسری خداروشکر ار کارجدیدش خیلی راضیه...درعین حال  که میگه نمیفهمم چطور ظهر میشه از حجم کار اما چون ارامش داره و تایمش کم شده راضیه...


5شنبه خاله و دایی اومدن خونمون و هدیه های قشنگ تولدمونو دادن...

یه مانتو هم به نیت  هدیه مادام سفارش دادم که ایشالا برای عید.


رفتم قالب گیری دندونم اینقدرررررررر بزور این قالب هارو جا داد توی دهنم کنار لبم زخم شده و باز شده و افت و...نمیتونم حتی حرف بزنم:((


برای انتخاب واحد باید یک و 200 میریختیم اما اونایی که فقط پایان نامه داشتن 600!! منم 600 ریختم رفتم حسابداری برام کدو باز کنن!ظهر هم انتخاب واحد کردم خخخخ:))) پول زور میگیرن یعنی چی خوووووووب

ایشالا امسال مهر اخرین ترم دانشجویی ارشدمه...



وای چقدر شیرین بود این هات چاکلت:)


چندروزه که به این متن فکر میکنم...

وسیله ای خریدم، دو تا کارگر گرفتم برا حملش

گفتن ۴۰ تومن من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومن

بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا ۱۰ تومنی دادم بهشون

یکی از کارگرا ۱۰تومن برداشت و ۲۰ تومن داد به اون یکی گفتم مگر شریک نیستید

گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره

منهم برای این طبع بلندش دوباره ۱۰ تومن بهش دادم تشکر کرد و دوباره ۵ تومن داد به اون یکی و رفتن

داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم

اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم

بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی……

«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن
پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»

«همه میتونن درس بخونن اما همه فهمیده نیستن
باسوادشدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت»

«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن
زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت»

سورپرایز همسری

وقتی همسری رسید من از هیجان دیگه خوابم نبرد...

منتظر شدم بره دوش بگیره تا اماده بشم اما نمیرفت:))

کم کم ارایش کردم و لباس پوشیدن موقعی که میرفت حمام یه نگاه کرد گفت کجا میری؟گفتم خیاطی!

خوب خوشتپبی به خیاطی نمیخورد!

گفتم خیاط خاله شوهر فلانیه---یه ادم پزو--:)) قانع شد!

تا صدای دوش اب اومد زنگ زدم و آزانس گرفتم!یواش صحبت کردم!یارو فک کرد دارم در میرم:)

توی آزانس هیجان داشتم و ترافیک هم زیاد

تلفنی از خ ش پرسیدم پیش بینی کیک کردید یا بخرم؟

یه ساعتی طول کشید تا همسری اومد!قرار خرید صوری با ب ش داشتن!

ازین درو اون در حرف زدیم تا صاب تولد بیاد


ب ش کنکور قبول شده و با اینکه خیلییییییی بچه لوسیه براش خوشحالم!از ته دل!طفلکی گناه داشت به واسطه تک دختر توی خونه به این دوتا پسر خیلی ظلم میشه!

حتی براش هدیه قبولی و سرراهی خوابگاهی هم از سفر خریدم!


به ب ش گفتم وقتی رسید دم خونه مادام گوشی و برداره و بگه تو حمامی که مجبور شه بیاد بالا

عاااااااقاااااا مادام چنــــــــــــــــــــــــــــان فیلمی بازی کرد که ماهم باورمون شد!حتی تن صداش هم طبیعی بود!بدجوری خودشو لو داد در شرایط دیگه:))


چراغارو خاموش کردیم اهنگ رو هم اماده پلی کردن گذاشته بودم!شمعشو روشن کردم و پشت در ایستادم.خ ش هم فیلم میگرفت...

درو که باز کردم با دیدن من عجیـــــــــــــــــــــــــــب شوکه شد!لبخندش حسابی شد و توجهش به کیک و اهنگ جلب شد!

کلی خندیدم و ابراز احساسات....

تولد بازی کردیم و به پیشنهاد من رفتیم خونه مادربزرگش و دایی...

شام و کیک روهم بردیم و دور هم بودیم

شب به یاد ماندنی شد و همسری در برگشت بم گفت که تاحالا سورپرایز تولد نشده بوده و کلیییی ذوق زده اش کردم!



دلم یهویی روزانه نویسی خواست!

چهارشنبه:

بعدازظهر وقت دکتر داشتم برای چکاپ


پنجشنبه:

صبح ازمایش خون رو دادم و بعد شرکت رفتم خونه ظهر تند تند کارای رفتن به مهمونی رو انجام دادم و با همسری ناهار خوردیم چرتی زدیم و ساعت 7 داشتم حاضر میشدم که همسری گفت زوده هنوووز

گفتم نشون به این نشون که الان حاضر شیم بازم دیر میرسیم! و دقیقا همینطور شد چون لحظه اخر همسر یدید پیراهنش اتو نداره:))

چند وقته حساسیت هامو کم کردم!

خلاصه ترافیک هم بود و ما بجای8 یه ربع به 9 رسیدیم خونه دوست فرنام.بازم ما گروه دوم بودیم!بقیه تا10 رسیدن!

دوستهای دوران دبیرستانش دوره هم جمع شده بودن بعضی هارو15 سال بود ندیده بود:))

با اینکه بعضیاشون بار اول بود اما سریییییع خیلی باهم صمیمی شدیم در حدی که اخر شب پانتومیم بازی کردیم:)) و ساعت 2 از ترس بیرون کردنمون اودیم خونه!!!!

خوش گذشت دور هم.با تفاوتها کنار میام.


جمعه

صبح دلم میخواست تا10 بخوابم اما خوب الرژی نزاشت

با همسری مشغول تمیز کاری خونه شدیم و از قبل سفر اساسی تمیز نشده بود خونه:((

خونه مادام هم نرفتیم چون گفت زونا گرفتم البته خفیف بود در حدی که روز سوم همون جمعه رفته بودن بیرون شهر سه تایی:))  چون تولد ما بود  خخخخخخخ (حالا مادام میفهمه دختر داشتن و در نقش مادر دختر بودن چقدر متفاوته با ادعای دختر داشتن -منه عروس- و مادرداماد بودن!ادم از استرس و عصبانیت دخترش زونا هم میگیره حتی برای نتیجه کنکور)

بعد مدتها ظهر جمعه خونه خودمون بودیم و خورش کدو بادمجون گذاشتم و کم کم همسری رو به طعم زیره در برنج عادت میدم:)

عصر بعد پیاده روی رفتیم خونه مامانم که حسابیییییی سورپرایز شدیم و اهنگ تولد و کیک و ....تولد بازی کردیم و شمع29 رو هم فوت کردم...ای داد بیداد این غافله عمر عجب زود می گذرد



شنبه:

با دایی فرنام صحبت کردیم و بش میگفتم دپرس شدم از سن تولدم و دارم پیر میشم میگفت نه عزیزم پس من تاالان چندبار باید سکته کنم.دوس نداری پخته تر و  جاافتاده تر بشی؟میگفتم چرا ولی عدد سن همین25 تا28 بمونه!

همسری اومد و منو حسابیییییییی با یه بغل رز سورپرایز کرد...عالی بود عالی.

میگم به اروزی10 سالم رسیدم!اما اگه پزمرده بشه چی؟میگه خوب چرا زودتر نگفتییییییی؟بشه دوباره میخرم برات عزیزم.

قصد بیرون رفتن داشتیم که هردومون خیلی خسته بودیم و منم چسبیده بودم به کاناپه و گوشیم:))


یکشنبه

بعدازظهر وقت دندون پزشکی داشتم.برای بار دوم میخوام ارتودنسی کنم!چیزی که خیلی دلم میخواد ...توی اعتما د بنفسم موثره.برام عکس نوشت و گفت دندونات بهم ریختگی خفیف داره.و 12 تا15 ماه حداکثر تمومه! فقط روم نشدیه سوالمو بپرسم...وقت بعدی رو هم گذاشت که با مامانم میرم.چون دقتش خوبه.

برگشت هوس شیرینی کردم اما به خودم گفتم نون تازه بگیرم و با پنیرو سبز ی و گوجه خیار بخوریم!اما نونوایی بسته بود:(( و مجبوووور شدم شیرینی بخرم:)




دوشنبه:

همسری صبح ماشین رو لازم داشت و از وقتی رفته کار جدید ماشین شرکت قبلی رو تحویل داده و باید باهم هماهنگ باشیم برای ماشین.

حلیم خوشمزه خودمونو دعوت کردیم ومنو رسوند شرکت و قرار شد ظهر هم بیاد دنبالم.

ناهار خونه مامانم هستیم.بابا هم تهرانه.



به مادام دیروز گفتم میخوام یه بعد ازظهر حدود روز تولد همسری یواشکی بیام اونجا و همسری رو برادرش بکشه به هوای خرید خونتون و سورپرایزش کنیم...من و من کرد و روزشو عوض کرد به بهانه اینکه هنوز کادو نخریده و ...قرار شد خبر بده!

نمیدونستم سطح انرژیم در اون لحظه اینقدر بالا بوده!

حس مسابقه ماراتن رو داشتیم و حسابی میدویدیم که برسیم به شروع فیلم.

فاصله ای که ما جلوی در پشت سر بقیه مثل صف ایستادیم تا خواهری و همسری پاپ کرن بدست برسن به مامان گفتم : محض رضای خدا اینقدر سینما میایم یبارم یه ربع زودتر نرسیدیم که مثه ادم اینجا توی کافی شاپش  بشینیم بعد بریم فیلم ببینیم:)))

همیشه با عجله و بدو بدو بوده....

یه دفعه مسئول کنترل بلیت گفت: داخل درحال فیلم برداری هستن و با یه ربع تاخیر شروع میشه!!!

منو میگی:

کاش اون لحظه از خدا چیز دیگه میخواستم:)))



پی نوشت: ق.ندو.ن .ج.هیز..یه فیلم خوبی بود طنز و رئال ترکیب بود...با پایانی هندی...در یک سالن خیلی کوچیک.

امروز خداروشکر هوای خونه ابری نیس....مثله همیشه همسری پا پیش گذاشت

فهمیدم گردن دردی که از کار زیاد با موس شروع شده بود ادامه اش عصبی بود!!چون دیشب موقع غلت زدن درد نمیکرد!!


فهمیدم من بیشتر از 3روز نمیتونم از همسری و کارو بارش بیخبر بمونم...و اونم  خوب بلده چطور سر صحبت رو باز کنه!


فهمیدم مادام هرررچی هم با سر زمین بخوره باز ماشالا اعتماد به سقفش گوش فلک رو کر میکنه مثه دیشب که بستنی به دست اومد خونمون!اما با وجود چهره داغون که نشان از اشوب درونش بود بازم دست بردار نبود:)) باید تیپس بدم  تو گینس ثبتش کنن!این پشتکار در کلاس گذاشتن رو-- حتی وفتی ادم کله پا شده -- هرکیییی داشت الان مریخ بود والا:)


آلرژیم یه هفته ست کلافم کرده امروز چون اعصابم اروم بودتحملشم راحت بود!


وقتی این چیزای ساده با اعصاب اروم میشه!ببینین ما با عصبی شده چه به روز جسممون میاریم...


تله پاتی

به همسری میگم امسال تولدمون رو خودمون دوتایی برگزار کنیم.سورپرایز و مهمون بازی نباشه.

میگه باشه ولی چی بخریم؟خودم یه هدیه ایی تا n تومن مد نظرمه یه چیز دیگه هم خودت انتخاب کن...

هرچییییی با پی میشم که بگو چیه نمیگه!و همش میگه سورپرایزه و این حرفا.

کلی فکر میکنم و به نتیجه نمیرسم!



شب خونه مامان اینا حرف گل میشه!میگم  راستی مامان توی بازار گل دیده یه بغل رز فلان تومن بوده!تولدم برام بخر!راستی بگوووووووو دیگه چی میخواستی بخری؟

یهویی همسری با لب و لوچه اویزون و کمی عصبانی میگه ای بابا!اطلــــــــسی خوب چرا هی فکر منو میخونی؟با همین یه بغل رز میخواستم سورپرایزت کنم!

من:  ایول چه باااحال!خوشمان آمد!!

همسری:داری خطرناک میشی!ادم دیگه فکر هم نمیتونه بکنه!!




پی نوشت!امسال دهمین ساله اشناییمونه و من بالاخره به اروزی یه بغل رز میرسم احتمالا!! از روز اول منتظر همچین سورپرایزی بودم!:))

البته اگه آشتی کنیم تا هفته دیگه!ههههه


کاش می شد خیلی ارو راحت حذف کرد!یا نه اصلا خودتو حذف کنی

خدا منو میشناخته که یک قدرتی بم نداده!

والا الان چند نفرو کشته بودم و نشسته بودم بالای  قبرشون میخندیدم:))))



اخرش من نفهمیدم برخوردی که یه نفر با ما میکنه مقصرش خودمون هستیم که اجازه دادیم عوضی باشه؟یا بی شعوری اون طرفه و بما ربطی نداره؟؟

تغییر کار

همسری در حال عوض کردن کارش هست...

یه حس عجیبی دارم تو مایه های ممتنع!

اما موافق! چون کارش سبکتر میشه و تایمش کمتر.حقوقش  آن تایم میشه.

مخالف چون:شرکت رو نمیشناسم و سپردم به خودش! و به هرحال هر تغییری یه نگرانی ها داره....ریسک ها داره.


همینطور گیجم واقعا!

الان از مصاحبه برگشته بود که بره شرکت قبلی صحبت کنه و استعفا بده.این اواخر خیلی جنگ اعصاب داشتن...خصوصا با این وضعیت مالی خ.و.د.ر.و. ساز ها...اما میگه روی همه رو میبوسم و میام و میگم اگر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم...


خودش که راضیه...میگه باید از یه جایی شروع کرد.از یه جایی بلند شد و ریسک کرد.باید ایمان داشت به حکمت و رحمت خدا...

امیدوارم خیر باشه  برامون.همچنان خدا مارو زیر چتر خودش داشته باشه....




برای عمه ام میشه دعا کنید...غول س.ر.ط.ا.ن بش حمله کرده مثله چنگیزی که....بخاطر بیماری قلب و کلسترول و قندش دکتر اجازه جراحی نداده و و مستقیم شیمی درمانی رو شروع کردن...خدایا خودت کمکش کن...بچه هاشو دلگرم کن...نمیتونم فکر کنم بریم تهران و خونش خالی باشه:(((

بابا برای بار دوم رفته تهران دیدنش توی این یه ماه اخیر.میدونم الان توی دلش چه آشوبیه...