در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

انبار کادوهای من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تفریح هفته،کاملا متفاوت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمز همون همیشگی لطفا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فصل.ک ر گ د ن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

توقعات مادری و حسرت های من...

خانم مسنی توی بوتیک بود که منو یاد مادرجونم مینداخت و اخلاقاش مثه مامانم بود. 

موقع حساب کردن میگفت من از دخترام هیییچ انتظاری ندارم.حتی داماد هام... 

یعنی چی؟هی بیان دنبالم منو ببرن جایی؟آؤانس برای همینه.من راه برم دوتا دامادم مثه بادی گارد دوطرفم باشن؟که چی بشه؟جایی هم بخوام برم نمیگم بشون که ینان دنبالم...یواشکی میزنگم ماشین بیاد. 

مناسبتها هم همیشه بشون میگم هیچی برای من نگیرید.یه شکلات بسه.بیاین  دورهم یه شامی بخوریم...همون پولی که میخواین بدید برای من بلوز بخرید همونو برای خودتون خرج کنید.بپپوشید من بببینم کیف هم میکنم... 

مامانمم میگفت راس میگید ...منم همیشه اینو میگم.فروشنده ها دوتا خانم بودن...خواهر.یکیشون میگفت نه وظیفشونه.یکی میگفت راس میگید. 

فک کنم اونی که مخالف بود پسر داشت! 

منم میگفتم اخه ادم دوس داره برای مامانش خرید کنه... 

همونجا مامانم یه بلوز دیگه خرید برای منو خواهری هم روز زن دوتا اویز خوشگل خرید.یعنی سرررررریعا جبران میکنه!دیروزم میگفت بریم با بقیه کارت هدیه شرکت براتون پیراهن بخرم ! 

خلاصه اینا صحبت میکردن سر این قضیه .من بغض کرده بودم ازین همه مهرو محبت مادری... 

دیدم داره اشکام میریزه محل رو سریعا ترک کردم.... 

 

  

 

 

ریحان جون خواسته بود حسرت هامو بنویسم...

1- یکی از حسرت های من داشتن یه مادرشوهر با محبت بود.محبتی که در عمل یا لااقل زبونی  دیده بشه...یه خانواده پر هیجان.بازم خداروشکر شوهرم ازین رگشون به ارث نبرده. 

2- یکی دیگه هم اینکه بتونم برای مامان و بابام یه دختر ایده  ال باشم....اون چیزی که دوست دارن و همیشه میخواستن...از نظر تحصیلی-کاری-اجتماعی.... بتونم محبتشونو جبران کنم. 

 3- بتونم توی داشنگاه تدریس کنم.غیر از بعد پرستیژ کاریش دلم میخواد از نظر مالی بی نیاز باشم و بتونم به راحتی برم دنبال علایق تفریحی و غیره...  

4-  دوتا دوست فابریک و جیک تو جیک داشته باشم که با جنبه و ظرفیت بالا باشن.

 

بازم چیزهایی هست که دلم بخاد اما  میدونم ایشالا بدست میان...حسرت نیستن

 

 

 

پی نوشت:یک هفته ست با بابا صبحانه نمیخورم...به همین راحتی روزمو خراب کردن ادمهای تنگ نظر.

مهمونی مامانم+ تفریح هفته+آزمایش ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مامانم..

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

لطفا برام دعا کنید خیر پیش بیاد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.