در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

در بهشت رویا، بر بال باورها.

ای امید ناامیدی‌های من، برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من.

تعارف اومد نیومد داره:(

کاملا غیر مترقبه مهمون دعوت کردم!البته تعارف کردم!

منتظر بودم چون خارجی هستن اطرافیان بگن نه!

یا مادام بگه نه!خونتون کوچیکه!شما هنوز جوجه این!بیان خونه ما!!

اما اینطوری نشد!تعارف گرفت و یهویی فردا شب 4تا میهمان آلمانی اورجینال و  8 نفر قم و خویش شام میان خونمون!

من توی دلم به مادام فحش میدادم که چرا قبول کرد فرتی و احتمالا مادام هم بمن فحش میداد که تعارف من باعث شد اونم تعارف کنه و اصراااار کنه که خونه اونا هم برن:))))

اخه تا لحظه اخر که من گفتم تا کی هستین و خونه ما تشریف بیارید مادام داشت دیوار و نگاه میکرد:))) احتمالا فحش خور من غلیظ تر بوده!! که چرا اصلا سر صحبت رو باز کردم:)))


قصد داشتم با یه سوپ شیر و لازانیا ساده برگزار کنم!

اما لیستی که نوشتم نشون میده همچینم ساده نیس:(( و تشریفات مهمون داری من تمومی نداره!


حسم میگه باید خونمون و دستپخت و رفتارم یه ایرونی اصیل تمام عیار با فرهنگ و با شخصیت باشه که هرجا رفتن بگن ایرونیا ماهن:))

بریده و خون نمیاد!

به طرز فجیع و ناگهانی و اتفاقی دوشب پیش انگشتم دقیقا از زیر ناخن با چاقو اره ای برید!

اون لحظه داغ بودم و مشغول هنرنمایی هی دستمال پیچیدم چسب زدم شستم...تا کارم تموم شد...

وقتی همسر دید از ایش و اوووش و اخ و اوخش فهمیدم که عمق فاجعه بیشتر از تصورم بوده که دوساعته خونش بند نیومده!

بگذریم...امروز بعد دوروز داشتم به همین بریدگی ساده نگاه میکردم و فکر میکردم.

این  انگشت اگه حکم دل ادم رو داشته باشه!

روزی که با چاقو اصابت کرد و خون اومد مثه این میمونه که یکی با یه رفتاری با یه حرفی زخمیت کرده!

درد داشته1خون اومده...اما تو چون محو چشم بسته اون طرف هستی هی میشوری خونش تمیز شه!حتی اخ هم نمیگی!فقط خودتو!دقت کنید خودتو سرزنش میکنی که حواست نبوده !

بعد که یه مدت میگذره و دلت اروم میشه روشو چسب میزنی!شبها میخوابی و صبح بیدار میشی و حواست هس خونش اینورو اونور رد نندازه!دل شکستت مصیبت به پا نکنه!

یه روز بالاخره از دست اون چسب خسته میشی میکنیش!میبین اوه اوه زیرش سفید بی روحی شده که بو هم گرفته!اوووغ

میشوریش اما رنگ اون دل دیگه دل نمیشه!

بعد برای اینکه درد زخم خیلی با اینورو اونور خوردن بیشتر نشه روش یه چسب کاغذ بی رنگ میزنی!نگاش که میکنی دلن ریش میشه و ایضا دل بقیه از جمله همسر!که میگه چه کردی با خودت؟!

اما خوب تو به چشم یه بریدگی ساده بش نگاه میکنی...بریده دیگه!بی احتیاطی از جانب من بوده !بماند که اون چاقو هم خیلییییییییی برنده و کارا بوده:)

خلاصه الان بعد دوروز-شما تعمیمش بده به 2 سال- انگاری اون چاقو زده عصب رو قطع کرده!حست اینه! چون اون بند انگشتت حس نداره!بی رمقه!یخ شده اما هنوز انگشته!دله دیگه!میمونه!تبعش اینه!

وقتی هم عصب قطع بشه انگاری عقل  جلوی دل رو گرفته!طبق تجربه باید بی تفاوت باشی تا یا خودش خوب بشه یا همونطور بمونه...

نایتش اینه که به همسر میگم فک کنم زدم عصب رو قطع کردم!


پی نوشت: این حس منه!نسبت به یه سری ادمای اطرافم!دوست یا فامیل!درجه یک و دو ش چه فرقی داره وقتی دلت عصب نداره!خون رسانی نداره!؟ مهم اینه که ظاهرش حفظ شه با با انگشتای اطرافش:))

حالا هی طرف بی ادبی کنه!هی بی محلی کنه!تو سعی کن درستش کنی خوب نمیشه عزیز من !شخصیتشه!مدل خانوادشه!فرهنگشه!

بعد یهو رنگ عوض کنه چون لازمت داره!چون ظاهر براش مهمه!هی بگه چه گردنبند قشنگی!

یا اینکه هی پشت سر تو دروغ بگه به بقیه!برعکس قدیم که عصبانی میشدی خوشحالم بشی که موجود حسادت برانگیزی هستی:))




این حس در من ارامش اورده!هرکس توی قبر خودش میخوابه!هم توی این دنیا هم اون دنیا!

بی حسی و قطع عصب دل بهترین راه وقتی میبینی خدا جای حق نشسته و هرچی ازین دست دادن ازون دست دارن میگیرن!

شروع سرما

یه دفعه از هوای گرم و افتابی رسیدیم به سرما و بارون و ....

صبح خیلی سخت بود از زیر پتوی گرم بیرون اومدن:(((


خوشحالم که هنوز پسته تازه هست و در عین حال خوشحال ترم که خرمالو انار هم اومده:))


یه ماموریت دوروزه 10 روز دیگه باید برم از حالا عزا گرفتم واقعا سختمه:((


کارای پایان نامه هم که یه هفته انجام میدم یه هفته حسش نیس:(( استادم میگه اوکی برو جلو!بابا میگه نه این هنوز کار داره ازش رد نشو!!


روزا سرد و گرم صبح و شب...شلوغ و خلوت...میگذرن...خداروشکر برای سلامتی و سقفی که بالا ی سرمونه...عشقی که توی دلمونه.


ده ســـــــــــــــــــــــــال عمریه برای خودش

عاشقتم به قیمت هر کار که تو بگی کنم
فکرت امون نمی دتم یه لحظه زندگی کنم
پایین نیاورده هنوز این گریه ها تب منو
من انتخاب نمی کنم به سمت ردت رفتنو
وقتی نگاهت می کنم رویا به باور می رسه
قلب زمین می ایسته و دنیا به آخر می رسه
یه عمره که خیال تو یه قسمت از وجودمه
ببین هنوز برای من فرق می کنی تو با همه

هر نفسم پر میشه از عشق تماشا کردنت
یه عمر آزگاره که رها نمیشم از تبت
هر نفسم پر میشه از عشق تماشا کردنت
یه عمر آزگاره که رها نمیشم از تبت
وقتی نگاهت می کنم رویا به باور می رسه
قلب زمین می ایسته و دنیا به آخر می رسه
یه عمره که خیال تو یه قسمت از وجودمه
ببین هنوز برای من فرق می کنی تو با همه

این بیستم فرق داره با همه ماهها...دهمین ساله بیستم مهره...
توی راهرو یونی...ده سال پیش وقتی هردو 19 ساله بودیم...

پی نوشت: دیشب همسری ازم پرسید اگر برگردیم ده سال پیش بیام بگم:ببخشید میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم چی میگی؟

دکتر دوتا  آمپول بی حسی رو زده و منتظرم زبونم شل بشه:))

اقایی به ظاهر مرتب و معقول میاد برای معاینه.

برگه بیمه رو میده دست دکتر و میگه دخترمو میارم برای پر کردن دندونش.

دکتر میگه بله خانومتونم میان؟دندون خراب داشتن.

اون یه سرو دوپا به اسم آقا!به اسم مرد! میگه: بله خانووووم که دندون خرابش سر جهازیش بوده!

هررررر کررررررر هم میخنده!


یعنی فقط شانس اورد که زبونم شل بود!والا پامیشدم چنان خدمتش میرسیدم که بدونه غیر دندون سرجهازیش اون چیزی  هم که....

لااله الی الله!

مرد نبود یه حیوون صفت بود!


اینقدر توجیه نیارین

آی مردمی که ترک وطن کردین اینقدر توجیه نیارین...اقا دلتون خواسته رفتین!اقا اونور بیشتر حال میکنین!

اینایی که اینجا موندن نه دستشون کجه!نه چلاقن!نه امل و خنگن! نه اینکه بی کفایت!جمع عظیم ماندگان با اینور حال میکنن!

هرکسی راه زندگی خودشو میکنه!اونایی که رفتن صد درصد اونور پادشاهی نمیکنن!اونایی که موندن صد درصد دیوانه و روانی نمیشن!

بیخیال توروخدا!



باید کلی ادبی مینوشتما اما لپ کلام همین بود:))

حالا شما هی بشین توجیه بیار که اصلا بچه ها و نوه های من واسه اینجا موندن ساخته نشده بودن!اینجا حروم شده بودن تاحالا و کسی ارزش براشو قایل نبود!

خوب که چی؟یعنی  تخم و ترکه بچه هات از خودت نبوده؟!یعنی ما بی ارزشیم!؟

خوبه ماهم صبرمون لبریز بشه بگیم اونا روانین که تحمل نکردن؟اونا فرار کردن چون عرضه موندن نداشتن!اقا بس کن بیخیال

جان مادرت ول کن این حرفا رو!من بعد 30 روز برمیگردم از سفر فوق تفریحی و خاص!دلم برای همین دود و شلوغی تنگه! حالا نمیدونم اون چه حسی داره ....



طرف حرفم جاست فمیلی هست و بس...

دوستای عزیزم به خودشون نگیرن:))



من هستم...روزگار می گذرونیم...کار ،یونی،خونه، فامیل...

حس نوشتن فعلا نیس:((

دلسوزی

قرصی هست که بخورم دلسوزیم کمتر بشه؟

دلم نسوزه برای همکار شیفتکاری که داره تند تند ساندویچشو میخوره با حالت مظلومی و معلوم نیس به چی فک میکنه؟

دلم نسوزه برای همکاری که گوشه کفشش پاره ست...

دلم نسوزه برای مامور شهرداری که دیشب جلوی خونه بابا اینا رو جارو میکرد و سیگار گوشه لبش بود...

دلم نسوزه برای  پسرک ترک موتور  و یا پیرمرد موتور سواری که از باد خودشو چشماشو مچاله کرده و داره میره سرکار ساختمون...

دلم نسوزه برای کودک کاری که ادامس میفروشه.کنار هر شیشه ماشینی چه باز و چه بسته سرشو کج میکنه....


همه اینارو یه لحظه میبینم و چشمامو میبندم که بیشتر نبینم...که اشکم و بغضم...

شاید بنظر شما هییییییییچ کدومش دلسوزی نداشته باشه...

خودمو توجیه میکنم که سلامتن دارن کار میکنن ...من چرا بهم میریزم...اما نگاه ادما توی ذهنم میشینه...ای خداااااا


یعنی ترجیح میدم از دست یکی حرص بخورم و عصبانی بشم تا دلم بسوزه براش!



پی نوشت1: به دل شکستن خیــــــــــــــلی معتقدم...اینکه خدا جواب دل شکسته رو زود میده...و دارم به چشم میبینم.


پی نوشت2: چه باد پاییزی...چه نم بارونی ! چه هوای عاشقی....چه خاطرات دونفره ایی...چه پیاده روی هایی...زنده میکنیمش!

یه هات چاکلت برای خودم درست کردم و با ارامش میخورم و فکر میکنم

پنجره روبروم بازه و باد پاییزی میاد...کم کم داره سرد میشه هوا.


امشب مهمونی خونه نویی خالمه...هدیه قوری وارمری  با دسته چوب بامبو خریدم.

برم قوری وارمری خودمو از انبار ی مامان اینا بیارم

برای محل کار خودمو همسری هم قندون خریدم و یک لیوان شیشه ای طرح دار برای چای طعم دار و دمنوش شبهای بلند ...


همسری خداروشکر ار کارجدیدش خیلی راضیه...درعین حال  که میگه نمیفهمم چطور ظهر میشه از حجم کار اما چون ارامش داره و تایمش کم شده راضیه...


5شنبه خاله و دایی اومدن خونمون و هدیه های قشنگ تولدمونو دادن...

یه مانتو هم به نیت  هدیه مادام سفارش دادم که ایشالا برای عید.


رفتم قالب گیری دندونم اینقدرررررررر بزور این قالب هارو جا داد توی دهنم کنار لبم زخم شده و باز شده و افت و...نمیتونم حتی حرف بزنم:((


برای انتخاب واحد باید یک و 200 میریختیم اما اونایی که فقط پایان نامه داشتن 600!! منم 600 ریختم رفتم حسابداری برام کدو باز کنن!ظهر هم انتخاب واحد کردم خخخخ:))) پول زور میگیرن یعنی چی خوووووووب

ایشالا امسال مهر اخرین ترم دانشجویی ارشدمه...



وای چقدر شیرین بود این هات چاکلت:)


چندروزه که به این متن فکر میکنم...

وسیله ای خریدم، دو تا کارگر گرفتم برا حملش

گفتن ۴۰ تومن من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومن

بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا ۱۰ تومنی دادم بهشون

یکی از کارگرا ۱۰تومن برداشت و ۲۰ تومن داد به اون یکی گفتم مگر شریک نیستید

گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره

منهم برای این طبع بلندش دوباره ۱۰ تومن بهش دادم تشکر کرد و دوباره ۵ تومن داد به اون یکی و رفتن

داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم

اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم

بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی……

«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن
پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»

«همه میتونن درس بخونن اما همه فهمیده نیستن
باسوادشدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت»

«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن
زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت»

سورپرایز همسری

وقتی همسری رسید من از هیجان دیگه خوابم نبرد...

منتظر شدم بره دوش بگیره تا اماده بشم اما نمیرفت:))

کم کم ارایش کردم و لباس پوشیدن موقعی که میرفت حمام یه نگاه کرد گفت کجا میری؟گفتم خیاطی!

خوب خوشتپبی به خیاطی نمیخورد!

گفتم خیاط خاله شوهر فلانیه---یه ادم پزو--:)) قانع شد!

تا صدای دوش اب اومد زنگ زدم و آزانس گرفتم!یواش صحبت کردم!یارو فک کرد دارم در میرم:)

توی آزانس هیجان داشتم و ترافیک هم زیاد

تلفنی از خ ش پرسیدم پیش بینی کیک کردید یا بخرم؟

یه ساعتی طول کشید تا همسری اومد!قرار خرید صوری با ب ش داشتن!

ازین درو اون در حرف زدیم تا صاب تولد بیاد


ب ش کنکور قبول شده و با اینکه خیلییییییی بچه لوسیه براش خوشحالم!از ته دل!طفلکی گناه داشت به واسطه تک دختر توی خونه به این دوتا پسر خیلی ظلم میشه!

حتی براش هدیه قبولی و سرراهی خوابگاهی هم از سفر خریدم!


به ب ش گفتم وقتی رسید دم خونه مادام گوشی و برداره و بگه تو حمامی که مجبور شه بیاد بالا

عاااااااقاااااا مادام چنــــــــــــــــــــــــــــان فیلمی بازی کرد که ماهم باورمون شد!حتی تن صداش هم طبیعی بود!بدجوری خودشو لو داد در شرایط دیگه:))


چراغارو خاموش کردیم اهنگ رو هم اماده پلی کردن گذاشته بودم!شمعشو روشن کردم و پشت در ایستادم.خ ش هم فیلم میگرفت...

درو که باز کردم با دیدن من عجیـــــــــــــــــــــــــــب شوکه شد!لبخندش حسابی شد و توجهش به کیک و اهنگ جلب شد!

کلی خندیدم و ابراز احساسات....

تولد بازی کردیم و به پیشنهاد من رفتیم خونه مادربزرگش و دایی...

شام و کیک روهم بردیم و دور هم بودیم

شب به یاد ماندنی شد و همسری در برگشت بم گفت که تاحالا سورپرایز تولد نشده بوده و کلیییی ذوق زده اش کردم!